حاج همت هفت روز در جزایر نخوابید "تا حرف اقاش زمین نمونه "الان نائب امام زمان اسم جنگ برده جنگ نرم اگر دغدغه نداری بدان بسیجی نیستی

افسران - حاج همت هفت روز در جزایر نخوابید

حاج همت هفت روز در جزایر نخوابید "تا حرف اقاش زمین نمونه "الان نائب امام زمان اسم جنگ برده جنگ نرم اگر دغدغه نداری بدان بسیجی نیستی

وقتی حاج همت رجز میخواند برای رزمندگان و میگفت :بچه ها بجنگید اگر نجنگید دشمنان خواهند امد وهمه چیزمان را خواهند گرفت "وقتی که یاد این حرف حاج همت میفتم "یاد قطع نا 598میفتم که امدند وهمه چیز مان را گرفتند یاد عهد نامه ننگین سعد اباد میفتم که امدند پلمپ کردند "یاد نرمش قهرمانانه ایی میفتم که تبدیلش به تعلیق غنی سازی 20درصد شد "یاد تهاجم فرهنگی دشمن میفتم که اوضاع فرهنگیمان اینگونه شده است "یاد ان لحظه ایی میکنم که نظریه پرداز اسرائیلی میگوید دیری نمیپاید که ما در خانه های شما خواهیم امد "یاد ان لحظه ایی میکیفتم که اگر ما نجنگیم "وکم کار بگذاریم دشمنان خواهند امد وهمه چیزمان را میگیرند ان وقت مرگ برای ما جایز است .
هیهات منه الذله اگر شعار ماست "پس بجنگید راه پیشرفت در مبارزه ویقه گیری ظالمان است "بچه ها بجنگید هر کسی به یک نوع :با وبلاگ زدن با طراحی با کارهای فرهنگی با هزاران کار متنوع "بجنگید تا پشیمان نشویم "به قول حاج همت حاشا بسیجی میدان را خالی کند "ما باید پرچم اسلام را در انتهای افق بر زمین بکوبیم

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:36 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |
تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:35 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت. از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "برای خدا مخلص بود" بعد دیگری از شخصیت این بزرگوار را به شما خوانندگان  بازگو کنیم. چی خیال کردی؟ توی پادگان ابوذر، یک خط FX داشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشِی‌اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره ، که شوخی و شیطنت‌هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت: می‌خواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم؟ عباس کریمی گفت: مگه می‌شه؟ رضا گفت: چه قلقی داره که با اون می‌تونی شماره بگیری. عباس کریمی گفت: چه قلقی؟ گفت: وقتی گوشی رو برمی‌داری، یه تقی می‌کنه، با همین تقه‌ها می‌شه شماره گرفت. حالا چه جوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگه شماره‌ات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر. همه داشتیم باور می‌کردیم جالب این که امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت. بعد به عباس کریمی گفت: عباس، شماره تو بده تا برات بگیرم. عباس هم شماره تلفن خانه خواهرش را داد. رضا شروع کرد یه تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش و گفت: الو، الو، صدا خیلی ضعیفه. شما صدای منو می‌شنوین؟ بعد گوشی را داد به عباس و گفت: بیا بگیرد با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفه‌ها، باید داد بزنی. عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت: الو، الو بعد رو به رضا گفت: این که صدایی نمیاد. رضا گفت: مومن، صدا ضعیفه، باید دادبزنی. عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد می‌زد و می‌گفت الو الو صدا میاد؟ مجددا به رضا گفت: ما رو سر کار گذاشتی؟ رضا گفت: منو سر کار گذاشتن. این را گفت و خنده‌اش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه می‌خندیدیم. در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، با تو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی، به جون خودم راست می‌گم طرف می‌گه کار واجب داره همت گفت: خیال کردی می‌تونی منم مثل عباس سر کار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره. رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست می‌گوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: حاجی، رضا راست می‌گه گفت: شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر ساده‌ام که حرف شما رو باور کنم. آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: نمی‌تونستین زودتر بگین از قرارگه نجف باهام کار دارن؟


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:35 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

 دوکوهه؛ سجده گاهي به وسعت آسمان


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:34 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |
http://www.askdin.com/gallery/images/21140/1_532387_9iRnsuTF.JPG

 

آرزو دارم یکبار چنین خنده شهدایی رو تجربه کنم !!!!!

 

در باغ شهادت را نبندید / به ما بیچارگان زان سو نخندید ..


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:34 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

 دلنوشته نیست

دست نوشته نیست

  گفته ها و نا گفته هایم نیست

 خط خطی های دلم است

 عجب هنریست

 شهادت را می گویم

                                                                                                                         تقدیم به سردار بی سر


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:32 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.

پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت می‌کرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.

آنچه می‌خوانید گفتگویی است با باقر شیبانی یکی از نیروهای قدیمی لشکر 27 محمد رسول الله(ص) که خاطراتش را از شهید محمد ابراهیم همت اینگونه تعریف می‌کند:

 

شهید محمد ابراهیم همت

*روایتی کوتاه از عملیات خیبر

اسفند سال 62 بود که از طرف قرارگاه به شهید همت، فرمانده لشکر 27 محمد رسول‌الله(ص) دستوری داده شد. آن ماموریت در واقع انجام عملیات خیبر بود. دو گردان از 48 ساعت قبل پشت مواضع دشمن جای گرفتند. طبق برنامه قرار بود یک گردان جزیره مقابل‌شان را بزنند و به طرف جزیره جنوبی بروند، یک عده دیگر هم در طلائیه عمل کنند. سرانجام دست به دست هم بدهیم تا بتوانیم جاده بصره را تصرف کنیم و به سمت آنجا حرکت کنیم که موفق نشدیم به این هدف دست پیدا کنیم.

دو گردان هم متاسفانه برنگشت، فلذا حاج همت دستور داد علی رغم ضعیف شدن نیروها برویم جزیره را حفظ کنیم.

حاجی به من گفت: برادر برویم در جزیره. سوار قایق شدیم، در حالی که کسی هم ما را نمی‌شناخت. رفتیم پیش شهید حمید باکری تا نسبت به موقعیت خط توجیه شویم، جلسه تا شب طول کشید. موقع برگشت حاجی به من گفت: تو نیاز نیست بیایی من می‌روم بچه‌ها را می‌فرستم پیش تو، ببرشان نقطه‌ای که قرار است مستقر کن. ما در جزیره خیبر جایی نداشتیم. گردان‌ها که آمدند با فاصله سه کیلومتر از هم به فرمانده‌ها معرفی می‌کردیم.  

اولین نفرات شهیدان عباس کریمی، سعید مهتدی، حسن قمی و سعید سلیمانی بودند که قرار شد من توجیه‌شان کنم تا فردا که گردان‌ها آمدند سر در گم نشوند. 

ما جزیره را تحویل گرفتیم در حالی که از لحاظ امکانات صفر صفر بودیم. با همه این احوال با شهید باکری خیلی همکاری داشتیم. شهید باکری با شهید همت خیلی رفیق بودند. اصلاً در سنگر نبودیم، چند تا آلاچیق بود که عرب‌ها زده بودند برای سایبان، با برادر رضا پناهنده که با ما آمده بود و همانجا هم شهید شد و بچه موتورآب سراسیاب بود می‌رفتیم زیر آنها. ما خط را که تحویل گرفتیم گردان‌ها شروع کردن به آمدن.

به خاطر کمبود قایق می‌دیدم گروهان یک آمده ولی گروهان دو مانده روی زمین. در این موقعیت مجبور بودم بچه‌ها را ستون کنم و بدهم دست حاجی، و حاجی هم ستون می‌کرد و می‌فرستاد خط. کار ما در آن مقطع همین بود. ماموریت حاجی به نیروها فقط حفظ جزیره بود و اینکه یک گردان تقویت شده سازماندهی شده دشمن را هم زمینگیر کنیم. باید تا عمق 14 کیلومتر می‌رفتیم داخل مواضع. تاکتیک دشمن این بود که آنها روز ما را می‌زدند و ما شب جوابشان را می‌دادیم.

عراق تاکتیکش مانند جنگ جهانی اول بود. به این صورت که اگر یک گردان از لشگر منهدم می‌شد کل لشگر را عقب می کشیدند برای سازماندهی و یک لشگر دیگر جایگزین می‌کردند و این خود زمان‌بر بود. هر چه هم تلاش کنند این کار نصف روز زمان می‌برد.

کار شبانه‌روزی ما هم این بود که هر گردان را ما روز می‌رساندیم دست حاجی و ساماندهی می‌کردیم در کانال‌ها و آماده می‌شدند که شب بزنند به خط و دوباره فردا صبح گردان دوم را به کار می‌گرفتیم. در خط‌مان برادر عباس کریمی و شهید موسوی و سلیمانی و حسن قمی و حسن ترابیان حضور داشتند. اینها در خط بودند، یل‌هایی که هر کدامشان یک فرمانده لشکر بودند، کادر حاج همت بسیار قوی بود ولی وقتی یک گردان شکست می‌خورد و بر می‌گشت به شدت بر روحیه بقیه تاثیر می‌گذاشت و باید 48 ساعت وقت می‌گذاشتیم برای ساماندهی مجدد. حدود 15 روز حفظ جزیره اینگونه دست ما بود.

شهید عباس کریمی

*مانعی که توجه شهید همت را جلب کرده بود

سه روز مانده به شهادت حاج همت، شهید اکبر زجاجی که معاون حاجی هم بود به شهادت رسید. من ایشان را آوردم عقب. در همین حین بین راه سنگر شهید باکری که تقریباً‌ مقر ما نیز شده بود و خط، حدود 3 کیلومتر فاصله وجود داشت، در این جاده یک گرده ماهی بود با حدود 150 متر برآمدگی که لودر هم نتوانست آن را برداشته و جاده را هم‌سطح کند. بنابراین مجبور بودیم این 150 متر را با سرعت تمام بگذرانیم با توجه به اینکه ماشین‌مان می‌آمد بالاتر از خاکریزها.

حاج همت که این وضع جاده را دید بسیار سفارش کرد تکلیف این منطقه باید روشن شود. بعد با اشاره به یکی از تانک‌های دشمن که مقابل این گرده ماهی بود گفت: این تانک را ببین، این تانک می‌آید روی این برآمدگی و بچه‌های ما را می‌زند، چون روی این ارتفاع کاملا به خط ما اشراف دارد.

به شهید همت گفتم: یعنی تانکش را بزنیم؟

گفت: نه. این کار را نمی توانیم بکنیم چون آنها به اندازه نفر ما تانک دارند و تازه اگر شلیک کنیم نقطه زدنمان را شناسایی می‌کنند ولی خودمان باید در رفت و آمد مراعات کنیم. 

شهیدان مهدی و حمید باکری

*خبری که با شنیدن آن همت به پیشانی‌اش زد

در شرایطی که زجاجی شهید شده، عباس کریمی و سعید مهتدی و حسن قمی هم در خط بودند عزیز جعفری(فرمانده فعلی کل سپاه پاسداران) که فرمانده قرارگاه آن منطقه بود و 5، 4 کیلومتر با خط ما فاصله داشت تماسی با حاج همت گرفت. بعد از قطع تماس دیدم محمد ابراهیم دستش را زد به پیشانی و گفت: حضرت امام دستور داده جزیره باید حفظ شود. بعد رو به من ادامه داد: برادر شیبانی این دومین بار است که حضرت امام دستور می‌دهند مکانی باید حفظ شود؛ اولین بارش تنگه چذابه بود که بر اثر امر ولایت حضرت امام حفظ شد.

*دلیلی که امام(ره) برای حفظ تنگه چزابه داشتند

موقعیت تنگه چذابه بسیار سخت بود زیرا از سمت چپ زمین رملی و از راست هم آب بود، از طرف دیگر یک جاده‌‌ی آسفالته‌ای هم پیش رویمان بود که دو ماشین سنگین به زور می توانستند از آن عبور کنند. در این موقعیت دشمن هم سینه به سینه می‌جنگید تا تنگه را بگیرد اما سر انجام نیروهای ما موفق شدند به لطف خدا چزابه را حفظ کنند.

حاج همت بعد از صحبت با عزیز جعفری گفت: وقتی تنگه حفظ شد متوجه نشدیم حضرت امام (ره) آن موقع برای چه روی این منطقه تاکید داشتند تا اینکه فتح‌المبین شروع شد الان هم شاید متوجه تاکید بر حفظ خیبر نشویم که چه چیزی پشت این کار است؟

*پیغام سه بسیجی برای حاج همت

با شنیدن دستور حاج همت به نیروها و حفظ جزیره سه تا از بچه‌های باقرآباد ورامین آن شب آمدند در چادر ما و با حالت پرخاشگری گفتند حاج همت کجاست؟! 

گفتم: چه کارش دارید؟

گفتند: باید به خودش بگوییم.

حاجی آنجا بود و آنها ایشان را نمی‌شناختند. محمد ابراهیم رو کرد بهشان و گفت: بگویید من به خودش می‌گویم.

یکی از آنها گفت: ما دیشب ده یازده کیلومتر زدیم به عمق خط دشمن، آخر سر همت به ما می‌گوید عقب‌نشینی کنید، یعنی چه؟!

آنها سه چهار درشت هم گفتند که به حاجی بگوییم.

حاجی گفت: چشم. همه اینها را می‌گویم ولی شما بدانید تکلیف بالاتر از اینهاست.

*آخرین دیدار

سه روز بعد با حاجی آمدیم نزدیک سنگر شهید حمید باکری، حمید از سنگر آمد بیرون و با شهید همت صحبت‌هایی کرد. سپس حاج همت به من گفت: خط را امشب باید تحویل بدهیم به لشکر قاسم سلیمانی. برادر سلیمانی هم در همین قرارگاه نشسته بود و تبادل‌نظر کردند.

نشانی دو نفر را دادند که می‌آیند برای گرفتن خط، شهید همت نشانی مرا هم به آنها داده بود. بعد از توجیه من گفت: می‌روم پیش برادر عزیز، شما هم که خط را توجیه کردی بیا آنجا. این آخرین دیدار من و شهید همت بود.

شهید میرافضلی (نفر وسط)

*حاج همت هنگام شهادت ترک موتور چه کسی بود؟

شهید باکری به همت گفت: حاجی تو خط‌ شما چندتا نیرو هست؟ 

حاج همت دو دستش را به هم زد و گفت: هیچی، 12 نفر.

شهید باکری گفت: دوازده نفر؟!

حاجی گفت: من، عباس کریمی، حسن قمی، سعید و 9 تا هم بسیجی دارم. 

شهید باکری با حاجی راه افتادند به سوی قرارگاه. قبل از این موضوع که بعداً‌ من متوجه شدم، گویا قاسم سلیمانی و حاج همت که با هم صحبت می‌کنند، حاجی می‌گوید: شما اگر به اندازه یک دسته نیرو به من بدهی، خوب است. 

قاسم سلیمانی به یکی از فرمانده گردان‌های بسیار شجاعش که شهید میرافضلی باشد، می‌گوید: یک گروهان به حاجی تا شب برسان.

میرافضلی هم پیرو این دستور، شهید همت را می‌نشاند ترک موتورش و می‌روند سمت خط. زمانی که می‌خواهند از گرده ماهی عبور کنند دشمن آنها را می‌زند.

*اولین کسی که همت را بعد از شهادتش دید من بودم

اولین نفری که بعد از شهادت آنها را دید من بودم.  بچه‌های اطلاعات لشکر قاسم سلیمانی آمدند پیشم و من هم دست آنها را گذاشتم در دست سعید، عباس کریمی و حسن قمی. خط را طبق برنامه برایشان توجیه کردیم.

زمانی که خواستم بروم قرارگاه پیش حاج همت در راه رضا پناهنده را دیدم. به رضا گفتم: بیا برویم قرارگاه حاجی با من کار دارد.

از گرده ماهی که رد شدیم دیدم دو تا جنازه افتاده وسط جاده. به رضا گفتم بیا یک ثواب کنیم، سینه‌خیز برویم این دو تا شهید را بکشیم کنار، آمبولانس‌ها تند می‌روند و نمی‌بینند، ممکنه از رویشان رد شوند، آن وقت شناسایی‌شان مشکل می‌شود. 

(اصلا به ذهنم نمی‌رسید حاجی شهید شده باشد)

با رضا سینه‌خیز رفتیم دیدیم یکی از آنها صورتش کاملا از بین رفته و فقط موهای پشت سرش سالم است. یکی دیگر هم کتف و دستش نیست. خیلی داغان شده بودند. آنها را کشیدیم تا لب چاه نفتی که دو سه متری گود بود. دوباره سینه‌خیز خودمان را به موتور رساندیم و به سمت قرارگاه حرکت کردیم.

*خبری که شهید محلاتی دستور داد پخش نشود

وقتی رسیدیم برادر عزیز در چرت و بیداری دستش زیر سر و خوابیده بود. من را می‌شناخت، گفتم: سلام، برادر! حاجی آمد اینجا؟

گفت: نه برو از برادر باکری بپرس.

حمید هم گفت: آمد و رفت.

شهید باکری شنیده بود حاجی شهید شده ولی به من نگفت. 

دیدم بچه‌ها با هم پچ پچ کردند ولی متوجه نشدم قضیه چیست؟ فردا ظهر یکی از بچه‌های سپاه آمد و گفت: برادر شیبانی بیا، آقای هاشمی‌رفسنجانی تو را می‌خواهد؟

گفتم: برای چه؟ نمی‌دانست.

با ماشین تویو‌تا رفتم قرارگاه، شهید محلاتی هم آنجا نشسته بود، به ایشان سلام کردم و گفت: بنشین.

وقتی نشستم گفت: برادر شیبانی حاج همت شهید شده، بچه‌ها هم نتوانسته‌اند شناسایی‌اش کنند.

با شنیدن این حرف یکدفعه فکرم رفت به دو شهید دیروز که نزدیک گرده ماهی دیدیم. خیلی ناراحت شدم.

گفتم: من الان چه کنم؟

ایشان گفت: اینها را بردند اندیمشک. (آنجا کارخانه‌ای متروکه بود که شد معراج شهدا) تو برو آنجا حاجی را شناسایی ‌کن بعد برو بیمارستان نجمیه، به رئیس بیمارستان دستور دادیم به هیچ کس خبر را اعلام نکند. (من یک اشاره‌ای کردم که قوی‌ترین لشکر عراق در خطی که حاجی حضور داشت قرار داده می‌شد، یعنی دشمن اگر می‌فهمید که حاجی شهید شده راحت می‌آمد جلو و روحیه می‌گرفت و چه بسا جزیره را تصرف می‌کرد، برای همین تدبیر آقایان هاشمی و شهید محلاتی و محسن رضایی این بود که شهادت حاج همت را فعلا مخفی نگه دارند.)

 

*چگونه پیکر حاج همت شناسایی شد

من با همین ماشینی که آمده بودم، آمدم لب آب و با قایق‌ از جزیره رد شدم و با ماشینی دیگر رفتم اندیمشک. وقتی رسیدم معراج با یک صحنه بسیار بسیار بدی مواجه شدم. آن صحنه کربلای خانم حضرت زینب(س) را در ذهنم تدایی کرد. البته ما کجا و آن بانو کجا؟! ولی حس کردم تاریخ تکرار شد، زمانی را دیدم که حضرت زینب(س) دست خالی به مدینه برمی‌گردد؛ چه اتفاقی می‌افتد؟ 

جسمی که می‌گفتند ممکن است حاجی باشد بی جان جلویم بود. کل لشکر هر وقت حاجی را می‌دیدند نوکری همراهش بود، حالا نوکر هست و حاج همت همراه او نیست.

چون پیکر حاجی قابل شناسایی نبود همه منتظر بودند تا من بیایم. وقتی رسیدم لب کانتینر یک وضع بدی بود، کاش دوربینی بود فیلمبرداری می‌کرد. همه گریه می‌کردند. 

رفتم داخل و وقتی جسم او را دیدم گفتم این حاجی است، همه گفتند: نه این حاجی نیست.

با تاکید گفتم: این حاجی است. به آقای عبادیان گفتم: مگر تو دوتا بادگیر سبز به من ندادی گفتی یکی را تو بردار و یکی را حاجی بردارد؟ مگر دو تا عرق‌گیر عنابی ندادی یکی به من و یکی به حاجی؟ مگر دو چراغ قوه به ما ندادی و ...

گفت: چرا.

 بعد یقه محمد ابراهیم را باز کردم، عرق‌گیر را دیدم و گفتم: این عرق‌گیر حاجی است. چراغ قوه را هم از جیبش درآوردم و یکدفعه زدم زیر گریه و دوباره گفتم: حاجی است! 

*رفتن به بیمارستان نجمیه

به سفارش شهید محلاتی که گفته بود شهید همت را بدون سر و صدا می‌بری بیمارستان، پیکر شهید همت را با خودم بردم.

به شهید محلاتی گفته بودم یک نفر را هم همراهم می‌برم تا در راه تهران خوابم گرفت، او کمکم باشد. این موضوع را به آقای عبادیان گفتم، ایشان هم یک آمبولانس خیلی تمیز داد و یک بچه بسیجی تقریباً‌ 16، 15 ساله که همراهم بیاید.

(مدتی پیش که جریان شهادت حاجی را در وزارت کشور تعریف کردم این بسیجی که الان حدود 50 سالش است آمد دیدمش)

خلاصه قرار شد در ایستگاه حسینی دوکوهه توقف کنم تا بچه‌ها با حاجی وداع کنند. همه آمدند و عکس هم گرفتند.

حاج کوثری نماینده فعلی مجلس، آن زمان در منطقه ده جزو بچه‌های طرح و عملیات بود. که با حاجی هم ارتباط داشت. ایشان در عملیات قبل زخمی شده و در بیمارستان نجمیه روی ویلچر می‌نشست. ساعت 5/1 شب رسیدم به بیمارستان نجمیه.

یک بسیجی دم در بود، سرش را کرد داخل و گفت: حاج همت را آوردی؟

گفتم: حاج همت کیست؟

گفت: رئیس بیمارستان منتظر او هستند.

گفتم: نه من مجروح دارم. رفتم داخل دیدیم در صحن بیمارستان، رئیس بیمارستان و دکترها هستند و حاج کوثری هم با ویلچر آمد پایین یک جمع 50، 40 نفری آنجا جمع شدند و یک مقدار گریه کردند و حاجی را گذاشتند در سردخانه.

*سخنرانی شیخ حسین انصاریان در تشییع حاج همت

من در ارتباط بودم با رئیس بیمارستان که اگر اتفاقی افتاد به من بگوید و خودم رفتم خانه. روز سوم که پنجشنبه هم بود به من زنگ زدند و گفتند: صبح می‌خواهیم حاجی را تشییع کنیم. از مسجد حضرت امام در چهار راه مولوی مراسم شروع می‌شد.

برادر‌های حاج همت آمده بودند تهران برای تحویل جنازه.

من رابط شیخ حسین انصاریان بودم با لشکر، چون از قبل از انقلاب با شیخ حسین رفیق بودم. وقتی عملیات می‌شد حاج همت به من می‌گفت: شیخ را بیاور برای بچه‌ها سخنرانی کند.

ایشان هم می‌پذیرفت و در گردان‌ها جنگ‌های پیغمبر و امامان را تعریف کرده و بچه‌ها را به لحاظ روحی شارژ می‌کرد.

شیخ حسین وقتی خبر شهادت را شنید گفت برای تشییع من را خبر کنید. ایشان را هم خبر کردم و آمد. ساعت 7، 6 صبح خیابان جنوب پارک شهر، که الان معراج شهدا است رسیدیم. خیلی تشییع جنازه شلوغی بود. بعد از تحویل حاجی یک سر رفتیم اصفهان و در نماز جمعه آنجا هم تشییع شد و بعد بردیمش به قمشه اصفهان.

شهید اکبر زجاجی معاون شهید همت

*دیدار شهید زجاجی و شهید همت پس از شهادت

شهید زجاجی که سه روز قبل از حاج همت شهید شده بود جنازه‌اش را اشتباهی فرستاده بودند مشهد و هنوز خبری از ایشان نبود. پدرش که من را هم می‌شناخت تا دید یقه‌ام را گرفت، گفت: همت را آوردی پسر من را گم کردی؟! جو بسیار نامناسبی بود و همه زجاجی را از من می‌خواستند. گفتم: من او را تا لب آب می‌توانستم بیاورم. 

بعد از تشییع در معراج شهدای اصفهان، من داشتم جنازه‌ها را نگاه می‌کردم، یک دفعه دیدم زجاجی، در معراج شهدای اصفهان است. گفتم: این دو باز همدیگر را پیدا کردند.

شهید زجاجی تحویل پدر و اقوامش شد که این باز خودش بساطی به پا کرد. قرار شد من شبانه بیایم پیش شیخ حسین انصاریان و ایشان حاجی را بگذارند در قبر. من با شیخ حسین تماس گرفتم خانه‌اش در خیابان ایران بود، گفت: من نماز صبح خواندم لباس پوشیده و آماده‌ام. رفتم و ایشان را هم بردم. حاجی دفن و برای همیشه روزی خور دستگاه خدا شد.

گفتگو : زهرا بختیاری


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:31 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

 

امام موسی صدر در جوانی

دوران كودكی

امام موسی صدر، سال 1307ه.ش در بیت روحانیت و مرجعیت در محله عشقعلی شهر قم در یك منزل اجاره ای چشم به جهان گشود. پدرش مرحوم حضرت آیت الله العظمی سید صدرالدین صدر یكی ازمراجع معظم تقلید وقت بود. خاندان شریف صدر ازتبار پاك پیشوای هفتم شیعیان، امام موسی كاظم(ع) و از سلسله سادات علوی به شمار می آیند. این نسل نور، از قرون متمادی در 2 سلسله صدر و شرف الدین امتداد یافت و از میان آن ها شخصیت های بزرگ علمی، سیاسی ، اجتماعی پا به عرصه وجود گذاشتند كه هر یك درایران، عراق و لبنان طلایه دار علم و دانش و جهاد و هدایت شدند . 1 مادرش بی بی صفیه نیز از سلاله پاك پیامبر است، چرا كه او دختر عالم مجاهد مرحوم آیت الله العظمی حاج آقا حسین قمی است كه تبارشان با 28 واسطه به امام حسن مجتبی(ع) گره می خورد.

امام موسی صدر دوره ابتدایی و متوسطه را در دبستان حیات سپری نمود.

تحصیلات حوزوی و دانشگاهی

آیت الله سید موسی صدر پس از اتمام سیكل اول و بخش مقدمات علوم حوزوی، درخرداد سال 1322 رسماً به حوزه علمیه قم پیوست و طی مدتی كوتاه، ضمن بهره گیری از محضر حضرات آیات سید محمد باقر سلطانی طباطبایی، شیخ عبدالجواد جبل عاملی، امام خمینی و سید محمد محقق داماد، دروس دوره سطح را به پایان رسانید. وی از ابتدای بهار سال 1326 وارد مرحله درس خارج گردید و تا اواخر پاییز سال 1338، یعنی قریب 13 سال تمام، از مدرسین بزرگ حوزه های علمیه قم و نجف كسب فیض نمود. اساتید اصلی دروس خارج ایشان در قم، حضرات آیات سید حسین طباطبایی بروجردی، محقق داماد، صدر و سید محمد حجت و در نجف، حضرات آیات سید محسن حكیم، سید ابوالقاسم خویی، شیخ حسین حلی و شیخ مرتضی آل یاسین بودند. امام موسی صدر دروس فلسفی را نزد حضرات آیات سید رضا صدر و علامه سید محمد حسین طباطبایی در قم و نزد آیت الله شیخ صدرا بادكوبه ای در نجف فرا گرفت. دوستان اصلی هم بحث امام موسی صدر را در قم، حضرات آیات سید موسی شبیری زنجانی، سید مهدی روحانی، شهید دكتر بهشتی، سید عبدالكریم موسوی اردبیلی و شیخ ناصر مكارم شیرازی و در نجف آیت الله شهید سیدمحمد باقر صدر تشكیل می دادند.اما موسی صدر در طول زندگی حوزوی خود شاگردان برجسته ای را تربیت كرده است. معروفترین آنان در ایران آیت الله شیخ یوسف صانعی از مراجع معظم امروز و در لبنان شهید سید عباس موسوی دبیر كل سابق حزب الله هستند.

اما موسی صدر دركنار تحصیلات حوزوی، دروس دبیرستان خود را به اتمام رساند، در سال 1329 به عنوان اولین دانشجوی روحانی در رشته " حقوق دراقتصاد" به دانشگاه تهران وارد و در سال 1332 از آن فارغ التحصیل گردید. امام موسی صدر قبل از عزیمت به نجف اشرف، از سوی علامه طباطبایی مسئولیت نظارت بر نشریه" انجمن تعلیمات دینی" را بر عهده گرفت. وی همزمان با تحصیل درحوزه علمیه نجف، به عضویت هیات امناء جمعیت " منتدی النشر" در آمد و پس از بازگشت به قم ضمن اداره یكی از مدارس ملی این شهر، مسئولیت سردبیری مجله تازه تاسیس" مكتب اسلام" را عهده دار گردید. از مهمترین اقدامات امام موسی صدر در آخرین سال اقامت در شهر قم، تدوین طرحی گسترده جهت اصلاح نظام آموزشی حوزه علمیه بود كه با همفكری حضرات آیات دكتر بهشتی، مكارم شیرازی و برخی دیگر از بزرگان امروز صورت پذیرفت.

امام موسی صدر در میان مردم لبنان

هجرت به لبنان: اهداف و فعالیت ها

امام موسی صدر در اواخر سال 1338 و به دنبال توصیه های حضرات آیات بروجردی، حكیم و شیخ مرتضی آل یاسین، وصیت مرحوم آیت الله سید عبدالحسین شرف الدین رهبر متوفی شیعیان لبنان را لبیك گفته و به عنوان جانشین آن مرحوم، سرزمین مادری خود ایران را به سوی لبنان ترك نمود. اصلاح شئون اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شیعیان آن روز لبنان از یكسو و استفاده از ظرفیت های منحصر به فرد لبنان جهت نمایاندن چهره عاقل ، عادل، انساندوست و سازگار با زمان مكتب اهل بیت به جهان از سوی دیگر، اهداف اصلی این هجرت را تشكیل می داد.

این در حالی بود كه مردم لبنان به رغم داشتن تاریخ و فرهنگ غنی اسلامی در اثر نفوذ استعمار فرانسه از هویت اصیل اسلامی خویش، بیگانه وبه یك ملت حقیر و ضعیف تبدیل شده بودند، به طوری كه جوانان لبنانی، مسلمان بودن خود را كتمان می كردند و برای جبران این خلاء، مرده های خود را در قبرستان های مسیحیان دفن می نمودند و به گروههای چپ و راست گرایش شدید داشتند.

با یك دهه تلاش شبانه روزی و طاقت فرسای امام موسی صدر در لبنان، تحول عظیمی از نظر فرهنگی، دینی و سیاسی دراین كشور پدید آمد. مسلمانان و شیعیان به هویت اسلامی و شیعی خود روی آوردند، مسلمان بودن و شیعه شدن، مایه عزت و افتخار شد.علاوه بر مسلمانان شیعه و سنی، مسیحیان نیز شیفته و شیدای امام موسی شدند چنان كه جوانان مسیحی، هنگام ازدواج به حضورش می شتافتند و از وی درخواست می كردند تا عقد ازدواج آنها را، او جاری سازد و به این نیز افتخار می كردند. او علاوه بر این كه در جبهه لبنان و فلسطین، شیعه، سنی و مسیحی را بر ضد دشمن مشترك، اسرائیل غاصب، متحد و بسیج كرد، می رفت تا در سطح جهانی، كشورهای اسلامی، عربی را نیز به این مرحله از رشد، شكوفایی وبالندگی برساند كه دراین مقطع، دشمنان اسلام احساس خطر جدی كردند و در یك توطئه مشترك و حساب شده با همكاری برخی ایادی خود در منطقه، وجود پر بركت او را از امت اسلامی گرفتند. بدین ترتیب امام موسی صدر در نهم شهریور 1357 در كشور لیبی در حالی كه میهمان قذافی بود، به طور غیر منتظره ناپدید شد.

ربوده شدن

امام موسی صدر در 3 شهریور سال 1357 و درآخرین مرحله از سفر دوره ای خود به برخی كشورهای عربی، بنابر دعوت رسمی معمر قذافی به كشور لیبی وارد و در روز 9 شهریور در آنجا ربوده گردید. رژیم لیبی در 27 شهریور 1357 و به دنبال التهاب فوق العاده مردم لبنان، حوزه های علمیه و مطبوعات منطقه با انتشار بیانه ای رسماً اعلان نمود كه امام موسی صدر و دو همراه ایشان با پرواز شماره 881 مورخ 9 شهریور هواپیمایی آلیتالیا، طرابلس را به سوی رم ترك كرده اند.

مسئولیت رژیم لیبی

كمیته تحقیق دولت لبنان پس از یك ماه تحقیق و بررسی اسناد و مدارك ذیربط دركشورهای لیبی و ایتالیا، در مهر 1357 به دولت متبوع خود گزارش نمود كه امام صدر و دو همراه وی نه تنها به رم نرسیده اند بلكه در تاریخ مقرر و با پرواز نام برده شده در بیانیه رژیم نیز خاك طرابلس را ترك نكرده اند. قاضی تحقیق دادستانی شهر رم در خرداد 1358 با صدور حكمی اعلام كرد كه امام موسی صدر و دو همراه وی نه تنها از هیچ طریقی وارد خاك ایتالیا نشده اند، بلكه با پرواز شماره 881 مورخ 9 شهریور 1357 شركت آلیتالیا نیز خاك لیبی را ترك نكرده اند.

امام موسی صدر

 

تاسیس حركت المحرومین

در شمالی ترین نقطه كشور لبنان، جایی كه دره بقاع به كشور سوریه می رسد، روستای جنتا واقع شده در این روستا بود كه حركت المحرومین و جنبش امل با فرماندهی شهید دكتر چمران و زعامت امام موسی صدر پاگرفت، در سال 1947 میلادی 5 سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران دكتر مصطفی چمران و امام موسی صدر به این جمع بندی رسیدن كه از این پس برای حفاظت شیعیانی لبنانی در برابر تهدیدات روز افزون دشمنان داخلی و خارجی نیاز به تشكیل بازوئی نظامی است تا از جنبش نوپای حركت المحرومین دفاع كند.

در روستای جنتا آموزش های نظامی و اولین دوره های نظامی حركت المحرومین ایجاد گردید، و پس از ربوده شدن امام موسی صدر و فقد شهید دكتر چمران باز هم آموزش نظامی توسط سپاه پاسداران برقرار بود و آموزش های لازم به نیروهای مقاومت اسلامی داده می شود.

 

وصیت شهید چمران به امام موسی صدر

وصیت می كنم به كسی كه او را بیش از حد دوست دارم. به معبود من به معشوق من، به امام موسی صدر، كس كه او را مظهر علی می دانم، كسی او را وارث حسین می خوانم كسی رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد و غم و حرمان و مبارزه و سر سختی و حق طلبی و بالاخره شهادت است، این جملات مطلع وصیت نامه عشقانه ای است از دكتر مصطفی چمران به امام موسی صدر كه از لابلای اوراق شخصی اش به جا مانده در جنوب لبنان یافت شده است.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:20 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

این گزارش سال گذشته به مناسبت سالگرد شهادت اسوه پاکی و اخلاص، شهید مصطفی چمران منتشر شد. به دلیل استقبال خوب کاربران عزیز، تصمیم به بازنشر آن گرفتیم، امید که روح بلند و ملکوتی این شهید بزرگوار دستگیر دنیا و آخرت همه ما باشد:

مصطفی به روایت غاده ـ 1


سال‌ها از آرام گرفتن چمران می‌گذرد. روزهای تکاپو و از پشت صخره‌ای پشت صخره دیگرپریدن و پناه گرفتن، و روزهای جنگ‌های سرنوشت ساز پایان یافته‌اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام «غاده چمران» با لحنی شکسته داستانی روایت می‌کند، «داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌‌‌نهایت.»

سال‌ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می‌گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می‌کند، داستان «مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.»

دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت «از جنگ بدم می‌آید» با همه غمی که در دلش بود خنده‌اش گرفت، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید؟ چه می‌دانست! حتماً نه. خبرنگاری کرده بود، شاعری هم، حتی کتاب داشت. اما چندان دنیا‌گری نکرده بود. «لاگوس» را در آفریقا می‌شناخت چون آنجا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را، چون به آنجا مسافرت می‌رفت. بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می‌کرد و آن‌ها خرج می‌کردند، هر طور که دلشان می‌خواست. با این همه، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ‌‌ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل. هر چند نمی‌فهمید چرا!

نمی‌فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی‌فهمیدم چه می‌شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی، از مصیبت.

خانه ما در صور زیبا بود، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعد‌ها اسرائیل خرابش کرد. شب‌ها در این بالکن می‌نشستم، گریه می‌کردم و می‌نوشتم. از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می‌زدم، با ماهی‌ها، با آسمان. این‌ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می‌شد. مصطفی اسم مرا پای همین نوشته‌ها دیده بود. من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین. در باره‌اش هیچ چیز نمی‌دانستم، ندیده بودمش، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است.

ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی، روحانی شهرمان، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می‌خواهد شما را ببیند. من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم، مخصوصا این اسم را. اما سید غروی خیلی اصرار می‌کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان‌اند، خودشان اهل مطالعه‌اند و می‌خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و «هرچند به اکراه» یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر، ایشان از من استقبال زیبایی کرد. از نوشته‌هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) «که عاشقش هستم» نوشته‌ام. بعد پرسید: الان کجا مشغولید؟ دانشگاه‌ها که تعطیل است. گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس می‌دهم. گفت: این‌ها را‌‌ رها کنید، بیایید با ما کار کنید.
 
پرسیدم (چه کاری؟) گفت: شما قلم دارید، می‌توانید به این زیبایی از ولایت، از امام حسین (ع)، از لبنان و خیلی چیز‌ها بگویید، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمی‌توانم ول کنم، یعنی نمی‌خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما می‌دهیم، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم. گفتم: من برای پول کار نمی‌کنم، من مردم را دوست دارم. اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی‌کردم، ولی اگر بدانم کسی می‌خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته می‌شود. من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم. و با عصبانیت آمدم بیرون. البته ایشان خیلی بزرگوار بود، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی‌مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه. گفتم: اسمش را شنیده‌ام.
 
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. تعجب کردم، گفتم: من از این جنگ ناراحتم، از این خون و هیاهو، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی‌توانم ببینم. امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست. ایشان دنبال شما می‌گشت. ما موسسه‌ای داریم برای نگهداری بچه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید. ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه. در این مدت سید غروی هر جا من را می‌دید می‌گفت: چرا نرفته‌اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می‌گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می‌کردم نمی‌توانم بروم او را ببینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می‌نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه‌شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن‌ها نبود.
 
یکی از نقاشی‌ها زمینه‌ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود. کسیکه بدنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی‌دانستم چه کسی این را کشیده.


مصطفی به روایت غاده ـ 2

بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می‌کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند باید آدم غسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زود‌تر از این‌ها منتظرتان بودم. مثل آدمی که مرا از مدت‌ها قبل می‌شناخته حرف می‌زد. عجیب بود. به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود.
 
مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده‌ام. مصطفی گفت: همه تابلو‌ها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع؟ چرا شمع؟ من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم: نمی‌دانم. این شمع، این نور، انگار دروجود من هست، من فکر نمی‌کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد. مصطفی گفت: من هم فکر نمی‌کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم.
 
مصطفی گفت: من. بیشتر از لحظه‌ای که چشمم به لبخندش و چهره‌اش افتاده بود تعجب کردم شما! شما کشیده‌اید؟ مصطفی گفت: بله، من کشیده‌ام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می‌کنید، مگر می‌شود؟ فکر نمی‌کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من. گفت: هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دوررا دور با روحتان پرواز کرده‌ام. و اشک‌هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم. کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جا‌ها با مصطفی بودم، در موسسه کنار بچه‌ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه. برایم همه کار‌هایش گیرا و آموزنده بود. بی‌آنکه خود او عمدی داشته باشد.

غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش‌ها و تجمل‌ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می‌آید. بچه‌ها می‌توانند هر ساعتی که می‌خواهند بیایند تو، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش‌هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بود، غافل کننده و جذاب.

یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستا‌ها می‌رفت همراهش بودم. داخل ماشین هدیه‌ای به من داد، اولین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و‌‌ همان جا بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت: بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند. از آن وقت روسری گذاشتم و مانده. من می‌دانستم بچه‌ها به مصطفی حمله می‌کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد می‌آورید موسسه، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می‌کرد، خودم متوجه می‌شدم، مرا به بچه‌ها نزدیک کند. می‌گفت: ایشان خیلی خوبند. اینطور که شما فکر می‌کنید نیست. به خاطر شما می‌آیند موسسه و می‌خواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می‌دهیم. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آن چنانی‌اند. این‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد به اسلام آورد. نه ماه. نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد با هم ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.

تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است، همه‌اش توی جنگ است، پول ندارد، همرنگ مانیست، حتی شناسنامه ندارد!
سرش را گرفت بین دست‌هایش و چشم‌هایش را بست. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف‌ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز او، مادرش، پدرش، فامیل، حتی دوستانش. کاش او در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بود، کاش او از خودش ماشین نداشت! کاش پدر او بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می‌کرد، کارگری می‌کرد، آنوقت همه چیز طور دیگری می‌شد. می‌دانست، وضع مصطفی هم بهتر از او نیست. بچه‌هایی که با مصطفی هستند اورا دوست ندارند، قبولش نمی‌کنند. آه خدایا! سخت‌ترین چیز همین است. کاش مادر بزرگ اینجا بود. اگر او بود غاده غمی نداشت.
 

مادر بزرگ به حرفش گوش می‌داد، دردش را می‌فهمید. یاد آن قصه افتاد. قصه که نه، حکایت زندگی مادر بزرگ در آن سالهایی که با شوهر و با دو دخترش در فلسطین زندگی می‌کرد. جوانی سنی یکی از دختر‌ها را می‌پسندد و مخالفتی هم پیش نمی‌آید، اما پسرک روز عاشورا می‌آید برای خواستگاری، عقد و... مادر بزرگ دلگیر می‌شود و خواستگار را رد می‌کند، اما پدر بزرگ که چندان اهل این حرف‌ها نبوده می‌خواسته مراسم را راه بیندازد. مادربزرگ هم تردید نمی‌کند، یک روز می‌نشیند ترک اسب و با دخترش می‌آید این طرف مرز، بصور.

مادر بزرگ پوشیه می‌زد، مجلس امام حسین در خانه‌اش به پا می‌کرد و دعاهای زیادی از حفظ داشت. او غاده را زیر پرو بالش گرفت، دعاهارا یادش داد و الان اگر مصطفی را می‌دید که چطور زیارت عاشورا، صحیفه سجادیه، و همه دعاهایی را که غاده عاشق آن است و قبل از خواب می‌خواند در او عجین شده در ازدواج آن‌ها تردید نمی‌کرد.

و بیشتر از همه همین مرا به مصطفی جلب کرد، عشق او به ولایت، من همیشه می‌نوشتم که هنوز دریای سرخ، هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می‌رساند. این صدا در وجودم بود. حس می‌کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد، مصطفی این دست بود. وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت. او می‌توانست دست مرا بگیرد و از این ظلمات، از روزمرّگی بکشد بیرون.
 
قانع نمی‌شدم که مثل میلیون‌ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم، یک روح بزرگ، آزاد از دنیا و متعلقاتش. اما این چیز‌ها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی‌آمد. آن‌ها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه، ظاهر مصطفی را می‌دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت. مردی که پول ندارد، خانه ندارد، زندگی... هیچ! آن‌ها این را می‌دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه. ارزش آدم‌ها به ظاهرشان و پولشان هست به کسی احترام می‌گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد. روح انسان و این چیز‌ها توجه کسی را جلب نمی‌کند. با همه این‌ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد. گفتنند نه.
 
آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم. اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می‌کردم. این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن‌ها همچنان حرف خودشان را می‌زدندو من هم حرف خودم را. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم. فکر کردم در ‌‌نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می‌کنیم، اما مصطفی مخالف بود، اصرار داشت با همه فشار‌ها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود. می‌گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آن‌ها را راضی کنید. من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد. با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می‌آمد. وسواس داشت که آن‌ها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند. اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آن‌ها بود.
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می‌کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم، آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هرچه سریع‌تر این را به دکتر برسانید. با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه. آنجا گفتند دکتر نیست، نمی‌دانند کجاست. خیلی گشتیم و دکتر را در «الخرایب» پیدا کردیم. تعجب کرد، انتظار دیدن مرا نداشت. بچه‌ها در سختی بودند، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود.

مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر. گفتم: نمی‌روم، اینجا می‌مانم و به بیروت بر نمی‌گردم. مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زود‌تر برگردی بیروت. اما من نمی‌خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است، باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم. خوب نبود، نه اینکه خوب نباشد، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه‌ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر!

وقتی من خواستم برگردم، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می‌رسانم. من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می‌کردم. به مصطفی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید، تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان، جایی که من باید منتقل می‌شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست، مثل‌‌ همان مصطفی که می‌شناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی نمی‌خواهم شما بی‌اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آن‌ها باشید.
به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی‌دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می‌خواستم بروم برادرم مرا می‌برد و بر می‌گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید. می‌گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشار‌ها من راههایی پیدا می‌کردم ومصطفی را می‌دیدم. اما این آخری‌ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. یک روز گفت: ما شده‌ایم نقل مردم، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطع‌اش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می‌کردم. سخت بود، خیلی سخت. گفتم: مصطفی اگر مرا‌‌ رها کنی می‌روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری! گفت: آخر این وضعیت نمی‌تواند ادامه داشته باشد.

مصطفی به روایت غاده - 3

آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده‌ام، اذیت نکرده‌ام، ولی برای اولین بار می‌خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فکر می‌کرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی‌زدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی‌مقدمه، بی‌آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می‌کنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده‌ام! مصطفی اصلاً نمی‌دانست من دارم چنین کاری می‌کنم.

مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار می‌خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجه‌ای ندارد و خودش هم می‌خواست برود مسافرت. پدرم به حرف‌هایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته‌اید فراهم کرده‌ام، ولی من می‌بینم این مرد برای شما مناسب نیست. او شبیه ما نیست، فامیلش را نمی‌شناسیم. من برای حفظ شما نمی‌خواهم این کار انجام شود.
 
 گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته‌ام. می‌روم. امام موسی صدر هم اجازه داده‌اند، ایشان حاکم شرع است و می‌تواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفته‌ایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته‌ام که می‌خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایه‌تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً!

نمی‌دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم ازهمه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم‌ترین بود می‌گذشتم. البته آن موقع نمی‌فهمیدم، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می‌دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه این‌ها عشق می‌ورزیدم.

بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمی‌شوم. باورم نمی‌شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چطور باید به مصطفی خبر می‌دادم؟

نکند مجبور شود از حرفش برگردد! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجا است؟ این طرف وآن طرف، شهر و دهات را گشت تا بالاخره مصطفی را پیدا کرد گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی‌شد، و مگرخودش باورش می‌شد؟ الان که به آن روز‌ها فکر می‌کند می‌بیند آدمی که آن‌ها را کرد او نبود، اصلاً کار آدم و آدم‌ها نبود، کار خدا بود و دست خدابود، جذبه‌ای بود که از مصطفی و او می‌تابید بی‌شناخت، شناخت بعد آمد بی‌هوا خندید، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می‌گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، این کوتاه است؛ مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟

غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی. دوستش فکر می‌کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده.

آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کرده‌اید که شمارا ندید؟

ممکن است این جریان خنده دار باشد، ولی واقعاً اتفاق افتاد. آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی‌دیدم، نمی‌فهمیدم. به پدرم گفتم: جشن نمی‌خواهم فقط فامیل نزدیک، عمو، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان می‌خواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمی‌کرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا می‌روید؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش، بروید خودتان را درست کنید. من بروم؟ رفتم مدرسه. آنجا همه می‌گفتند: شما چرا آمده‌اید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور می‌خواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمان‌ها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلی‌ها نیامدند، همه‌شان مخالف بودند وناراحت.

خواهرم پرسید: لباس چی می‌خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت‌‌ همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می‌گفتند دیوانه است، همه می‌گفتند نمی‌خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود. من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و این‌ها نرفتم. عقد با حضور‌‌ همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگش‌تر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد. رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی‌توانم نشان بدهم. اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگش‌تر بدهد به عروس. آرام به او گفتم: آن کادو انگش‌تر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: می‌خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می‌آید برای عقد انگش‌تر نمی‌آورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت. گفتم: خوب انگش‌تر نیست. چکار کنم؟ هر چه می‌خواهد بشود! بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.

مهریه‌ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه‌ای داشت، یعنی در واقع هیچ وجهی در مهریه‌اش نداشت. برای فامیلم، برای مردم این‌ها عجیب بود.

مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می‌گفتم و او هم حتماً می‌خرید و می‌آورد. مادرم گفت: حالا شما را کجا می‌خواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: می‌خواهم بروم موسسه، با بچه‌ها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. مامان گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این بادی‌ها نبودم،‌‌ همان جا، همانطور که بود،‌‌ همان روی زمین می‌خواستم زندگی کنم. مادرم گفت: من وسایل برایتان می‌خرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفه‌مند. آخر در لبنان بد می‌دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، می‌گویند فامیل دختر پول داده‌اند که دخترشان را ببرند. من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می‌خواستیم همانطور زندگی کنیم.

یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم می‌روم. مامان گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می‌خواستم بروم خانه شوهرم. اصلاً متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فکر کرد شوخی می‌کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می‌آیم بقیه وسایلم را می‌برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی و خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. مصطفی آمد بغلش کرد و بوسیدش. مادر همانطور دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می‌گذرد. من هم دنبال او ودست پاچه. مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
 
حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می‌دهم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید.

مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می‌خواهم. گفتم: باشه مامان! فردا می‌روم طلاق می‌گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می‌خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می‌خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید.

چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت را نگاه کرد. فکر کرد مصطفای ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف‌ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می‌آورد. بابا که بیشتر وقت‌ها مسافرت است.

صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی‌آیم. سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان.

آن شب حال مادر خیلی بد شد. ناراحتم، مصطفی که آمد دنبالم، مامان حالش بد است، ناراحتم، نمی‌توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان، دید چه قدر درد می‌کشد، اشک‌هایش سرازیر شد. دست مامانم را می‌بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت‌ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می‌کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می‌برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب‌ها. مامان هر وقت بیدار می‌شد و می‌دید مصطفی آنجا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می‌مانم. و دست مادرم می‌بوسید و اشک می‌ریخت، مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ همان طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه کار‌ها می‌کنید. گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید. گفتم: مصطفی! بعد از همه این کار‌ها که با شما کردند این‌ها را دارید می‌گویید؟ گفت: آن‌ها که کردند حق داشتند، چون شما را دوست دارند، من را نمی‌شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می‌خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد.

حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.

من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
 
مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند.
 
گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپ‌ها می‌آمد و در آسمان منفجر می‌شد او می‌گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با‌‌ همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می‌بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این‌ها که می‌بینید شهید داده‌اند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می‌کنید.
 
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آن‌ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از درد‌ها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی‌آورد، در مقابل این زیبایی که از خدا می‌دید اشکش سرازیر می‌شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته‌هایش هست که: من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالا‌ترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم: خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم. می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی‌توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.


مصطفی به روایت غاده - 4

اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما می‌دانید با چه کسی ازدواج کرده‌اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده‌اید. خدا به شما بزرگ‌ترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را می‌دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می‌بینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می‌خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی‌کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می‌دانند و فقیر و بی‌کس بودنش. امام موسی می‌گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.

من آن وقت نمی‌فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می‌افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می‌کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می‌گفتند: ما نمی‌توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می‌گفت: من به کسی نمی‌گویم اینجا بماند. هر کسی می‌خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده‌ام. تا بتوانم، می‌جنگم و از این پایگاه دفاع می‌کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی‌کنم بماند. آنقدر این حرف‌ها را با طمأنینه می‌زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد.
 
مصطفی کمی دیگر برای بچه‌ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می‌کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می‌کرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد خیلی گریه می‌کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریه‌اش را هم می‌شنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه‌ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً می‌دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می‌کند.
 

گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می‌کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری می‌گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عده‌ای در پناهگاه‌ها نشسته‌اند و شما همه این‌ها را زیبا می‌بینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی‌کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می‌کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده‌اند وخیلی خون ریخته، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپ‌ها می‌آمد و در آسمان منفجر می‌شد او می‌گفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با‌‌ همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می‌بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. این‌ها که می‌بینید شهید داده‌اند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می‌کنید.
 
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آن‌ها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از درد‌ها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی‌آورد، در مقابل این زیبایی که از خدا می‌دید اشکش سرازیر می‌شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشته‌هایش هست که: من به ملکه مرگ حمله می‌کنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار می‌کند. بالا‌ترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می‌گفتم: خب حالا که محافظ نمی‌برید، من می‌آیم و محافظ شما می‌شوم. کلاشینکف را آماده می‌گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم. می‌گفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی‌توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده‌اید. خدا بزرگ‌ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می‌کرد بزرگ‌ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ‌ترین سعادت‌ها بزرگ‌ترین رنج‌ها هم در خودشان داشته باشند.

مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او، چشم‌هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می‌کردم، اشک می‌ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می‌توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می‌دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی‌کردم بشود. خیلی شخصیت‌ها می‌آمدند لبنان به موسسه، شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه‌های ایرانی می‌آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می‌دیدند. می‌دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است.
 
یک بار مصطفی می‌خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می‌گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی‌دانستم نتیجه‌اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت، آن‌ها برگشتند و مصطفی بر نگشت. نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان. البته خیلی برایم ناراحت کننده بود.

هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است. پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران! در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم. در ایران ما چیزی نداشتیم. به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم. می‌گفت: نمی‌خواهم بچه‌ها فکر کنند من و شما رفته‌ایم ایران و آن‌ها را ول کرده‌ایم. در طول این مدت، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم، اما مدام نگران بودم که چه می‌شود، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می‌کند؟

تا اینکه جنگ کردستان شروع شد. آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست. برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است. آن شب تلویزیون که تماشا می‌کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می‌آمد. فارسی بلد نبودم. فقط چند کلمه و متوجه نمی‌شدم، دیگران هم نمی‌گفتند. خیلی ناراحت شدم، احساس می‌کردم مسئله‌ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست، مصطفی بر می‌گردد. هیچ کس به حرف من گوش نمی‌کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود.روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان. آنجا فهمیدم خبری است، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند. پاوه محاصره بود. به مهندس بازرگان گفتم: من می‌خواهم بروم پیش مصطفی. به دیگران هر چه می‌گویم گوش نمی‌دهند. نمی‌گذارند من بروم.

فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان. گفته غاده بیاید. غاده گل از گلش شکفت. از اول می‌دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید، حتی اگر جنگ باشد. مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که «محسن الهی» را دنبال او فرستاده، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید، می‌شناخت.

البته من وقتی رسیدم پاوه، آنجا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم. وقتی آمد‌‌ همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود، یاد لبنان افتادم. من فکر می‌کردم کلاشینکف و لباس جنگی مصطفی در ایران دیگر تمام شد، ولی دیدم‌‌ همان طور است، لبنانی دیگر. مصطفی به من گفت: می‌خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه‌های کشورهای عرب. مصطفی می‌گفت و من می‌نوشتم. نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم، از پاوه به سقز، از سقز به می‌اندوآب، نوسود، مریوان و سردشت. مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات، تن‌ها. زبان که بلد نبودم. قدم می‌زدم تا بیاید. گاهی با خلبانان صحبت می‌کردم، چون انگلیسی بلد بودند.

در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می‌افتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوه‌هایش بخصوص من را یاد لبنان می‌انداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می‌کرد، درباره کرد‌ها و اینکه خودمختاری می‌خواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آن‌ها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.

البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همه‌اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه‌های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاق‌ها روی خاک می‌خوابیدیم، خیلی وقت‌ها گرسنه می‌ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک می‌ریختم.

غاده تا آنجا که می‌توانست نمی‌گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می‌کند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من می‌دانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمی‌کردی به این روز بیفتی. اگر خواستی می‌توانی برگردی تهران. ولی من نمی‌توانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می‌ایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمی‌توانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، می‌توانی برگردی تهران. چشم‌هایش پرآب شد گفت: می‌دانی که بدون شما نمی‌توانم برگردم. اینجا هم کسی را نمی‌شناسم با کسی نمی‌توانم صحبت کنم. خیلی وقت‌ها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می‌آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی‌شود. مصطفی هنوز کف دست‌هایش روی زانو‌هایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.

به هرحال، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم. البته به سردشت که رفتیم، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم. نمی‌توانستم بیکار بمانم. در کردستان سختی‌ها زیاد بود.‌‌ همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران. در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید. منافقین خیلی حمله می‌کردند به او. عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می‌کرد، خیلی عکس وحشتناکی بود. من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می‌کرد، چقدر خسته می‌شد، گرسنگی می‌کشید، اما روزنامه‌ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. در ذهن من هیچ کس درک نمی‌کرد مصطفی چه کارهایی انجام می‌دهد. از آن روز از سیاست متنفر شدم. به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم. بیا برگردیم لبنان. ولی مصطفی ماند. به من می‌گفت: فکر نکن من آمده‌ام و پست گرفته‌ام، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی‌کنی، جنگ هم هست.

بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم. همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می‌دادم می‌گفت. سفارش یک یک بچه‌های مدرسه را می‌کرد و می‌خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم. برایشان نامه می‌نوشت. می‌گفت: به‌شان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم. مدام می‌گفت: اصدقائنا، دوستانم، نمی‌خواهم دوستانم فکر کنند آمده‌ام ایران، وزیر شده‌ام، آن‌ها را فراموش کرده‌ام.

یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم. جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم. امید برایم بود که کردستان الحمدولله تمام شد.
 
 فکر می‌کردم آن اشک‌های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده. من آنجا واقعاً با همه وجودم دعا می‌کردم که دیگر جنگ تمام شود. دیگر من خسته شده‌ام. دلم برای مصطفی هم می‌سوخت. من نمی‌توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم. فکر می‌کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد. خبر حمله عراق برایم یک ضربه بود می‌دانستم اولین کسی که خودش را برساند آنجا مصطفی است. فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می‌زدم که هرچه سریع‌تر خودم را برسانم به ایران. بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم. در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده‌ای با یک هواپیمای ۱۳۰c راهی اهواز شدیم.

در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است؟ سالم است؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می‌افتد؟ موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان، پریشانیش را بیشتر می‌کرد. آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن:
 «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس می‌کنم، فریاد می‌زنم، می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو بسوی مرگ می‌روم، بسوی شهادت، بسوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت»

مصطفی به روایت غاده ـ ۵

وقتی رسیدم، مصطفی نبود و من نمی‌دانستم اصلاً زنده است یا نه. سخت‌ترین روز‌ها، روزهای اول جنگ بود. بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر. در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم. بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم. خیلی بچه‌های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم، مصطفی در «نورد» اهواز بود درحال جنگ. یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم. خیلی سخت بود این روز‌ها، هیچ خبری از او نداشتم، از هم پراکنده بودیم. موشک‌هایی که می‌زدند خیلی وحشت داشت. هر جا می‌رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می‌گشت. نه او می‌توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم. در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم.

هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم. آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی‌دانست با چه منظره ایی مواجه می‌شود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوار‌هایش پر از کشو بود. گفتند شهدا اینجایند. کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشو‌ها. جسد، جسد، جسد. غاده وحشت کرد، بیهوش شد و افتاد.

اما کم کم آشنا شدم. در اهواز خودم کشو می‌کشیدم و بچه‌ها را دانه دانه تحویل می‌گرفتم. شب‌ها که می‌رفتم می‌گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم؟روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می‌کردم و پیام عربی می‌دادم. بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما، پشت سر ما، این طرف، آن طرف. با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود. خیلی وقت‌ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم، پیدایش نمی‌کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می‌آمد که «اترکک لله». در لبنان هم این کار را می‌کرد، آنجا قابل تحمل بود. ولی یکبار در سردشت بودم. فارسی بلد نبودم وسط ارتش، جنگ و مرگ، یک کاغذ می‌آید برای من «اترکک لله» و می‌رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد. همه وجودم یک گوش می‌شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می‌کردم برای تمام شدن همه چیز.

تا روزیکه ایشان زخمی شد. آن روز عسگری، یکی از بچه‌هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد، دکتر زخمی. من دیوانه شدم، گفتم: کجا؟ گفت: بیمارستان. باورم نشد. فکر کردم دیگر تمام شد. وقتی رفتم بیمارستان، دیدم آقای خامنه‌ای آنجا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می‌آورند، می‌خندید. خوشحال شدم. خودم را آماده کردم که منتقل می‌شویم تهران و تامدتی راحت می‌شویم. شب به مصطفی گفتم: می‌رویم؟ خندید و گفت: نمی‌روم. من اگر بروم تهران روحیه بچه‌ها ضعیف می‌شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم، در سختی‌هایشان شریک باشم. من خیلی عصبانی شدم. باورم نمی‌شد. گفتم: هر کس زخمی می‌شود می‌رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید. ولی مصطفی به شدت قبول نمی‌کرد. می‌گفت: هنوز کار از دستم می‌آید. نمی‌توانم بچه‌ها را ول کنم در تهران کاری ندارم.
حتی حاضر نبود کولر روشن کنم. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد، اما می‌گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند؟‌‌ همان غذایی را می‌خورد که همه می‌خوردند ودر اهواز ما غذایی نداشتیم. یک روز به ناصر فرج اللهی «که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد» گفتم: این طور نمی‌شود. مصطفی خیلی ضعیف شده، خونریزی کرده، درد دارد. باید خودم برایش غذا بپزم. و از او خواستم یک زود پز برایم بیاورد. خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم. ناصر گفت: دکتر قبول نمی‌کند. گفتم: نمی‌گذاریم مصطفی بفهمد. می‌گوییم ستاد درست کرده. من با احساس برخورد می‌کردم. او احتیاج به تقویت داشت.
 
 دلم خیلی برایش می‌سوخت. زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبز‌ها. آنجا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال، گاز و... داشت. به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت. آن روز افسر‌ها از پادگان آمده بودند و آنجا جلسه داشتند. من در طبقه بالا نماز می‌خواندم. یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود. فکر کردیم توپ به ستاد خورده. افسر‌ها از اتاق می‌دویدند بیرون و همه فکر می‌کردند این‌ها ترکش خورده‌اند. بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه‌شان منفجر شده. اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده‌ای بود. همه می‌گفتند: جریان چی بوده؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و.... نمی‌دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده‌ایم در ستاد. برگشتم بالا و‌‌ همان طور می‌خندیدم. گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی‌شوید؟ گفت: نه. گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم. بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می‌خندید و می‌خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسر‌ها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید؟ ببینید خدا چه کرد.

غاده اگر می‌دانست مصطفی این کار‌ها را می‌کند، عقب نمی‌آید، اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد، هیچ وقت دعا نمی‌کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد! هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم. و او نمی‌توانست برای همه آن‌ها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست، که مصطفی مال او است.

آن وقت‌ها انگار در مصطفی فانی شده بودم، نه در خدا. به مصطفی می‌گفتم ایران را ول کن. منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد. احساس می‌کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک آشوب در دلم بود. انتظار چیزی، خیلی سخت‌تر از وقوع آن است. من می‌گفتم: مصطفی تو مال منی. و او درک می‌کرد، می‌گفت: هر چیزی از عشق زیبا است. تو به ملکیت توجه می‌کنی. من مال خدا هستم، همه این وجود مال خدا هست. برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ.
 
و او جواب داد که: این خودخواهی است. اما من خودخواهی تورا دوست دارم. این فطری است. اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی‌کنی؟ من تورا می‌خواهم محکم مثل یک کوه، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می‌گویی ملک؟ ملکیت؟ تو بالا‌تر از ملکی. من از شما انتظار بیشتر دارم. من می‌بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را. تو باید در این خط الهی راه بروی. تو روحی، تو باید به معراج بروی، تو باید پرواز کنی. چطور تصور کنم افتادی در زندان شب. تو طائر قدسی. می‌توانی از فراز همه حاجز‌ها عبور کنی. می‌توانی در تاریکی پرواز کنی.
هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم، نمی‌خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد. عصر بود و من در ستاد نشسته بودم، در اتاق عملیات. آنجا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آنجا نمی‌آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد، من ترسیدم، فکر کردم چه کسی است، که مصطفی وارد شد. تعجب کردم، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد، گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی دیدی من برگشتم؟ من امشب برای شما بر گشتم. گفتم: نه مصطفی! تو هیچ وقت برای من برنگشتی. برای کارت آمدی. مصطفی با‌‌ همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما. از احمد سعیدی بپرس. من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم، هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام، ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم.
 
من خیلی حالم منقلب بود. گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می‌زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می‌خواهم فریاد بزنم. خیلی گرفته بودم. احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم، باز نمی‌توانم خودم را خالی کنم. مصطفی گوش می‌داد. گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می‌آمدی نمی‌توانستی مرا تصلی بدهی. او خندید، گفت: تو به عشق بزرگ‌تر از من نیاز داری و آن عشق خدا است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند. حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا. وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده، فکر کردم خواب است. آمدم جلو و اورا بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیز‌ها حساسیت داشت. یک روز که اومدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دوزانو شد و دست مرا بوسید، گفت: تو برای من دمپایی می‌آوری؟ آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمی‌گوید، چشم‌هایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می‌شوم. خیال می‌کردم شوخی می‌کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
 
گفت: نه، من از خدا خواستم و می‌دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد. ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم. خیلی این حرف برای من تعجب بود. گفتم: مصطفی، من رضایت نمی‌دهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند اراده‌اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ و او اصرار می‌کرد که: من فردا از اینجا می‌روم. می‌خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت. من خودم نمی‌دانستم چرا راضی شدم. نامه‌ای داد که وصیت‌اش بود و گفت: تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد، گفت: اول اینکه ایران بمانید. گفتم: ایران بمانم چکار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت: نه! تقرب بعد از هجرت نمی‌شود.

 

ما اینجا دولت اسلامی داریم و شما تابعیت ایران دارید. نمی‌توانید برگردید به کشوری که حکومتش اسلامی نیست حتی اگر آن کشور، کشور خودتان باشد. گفتم: پس این همه ایرانیان که در خارج هستند چکار می‌کنند؟ گفت: آن‌ها اشتباه می‌کنند. شما نباید به آن آداب و رسوم برگردید. هیچ وقت! دوم این بود که بعد از او ازدواج کنم. گفتم: نه مصطفی، زن‌های حضرت رسول (ص) بعد از ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت: این را نگویید. این، بدعت است. من رسول نیستم. گفتم: می‌دانم. می‌خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی‌کنم.

غاده همیشه دوست داشت به مصطفی اقتدا کندو مصطفی خیلی دوست داشت تنها نماز بخواند. به غاده می‌گفت: نمازتان خراب می‌شود. و او نمی‌فهمید شوخی می‌کند یا جدی می‌گوید، ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می‌کرد و می‌دید مصطفی بعد از هر نماز به سجده می‌رود، صورتش را به خاک می‌مالد، گریه می‌کند، چقدر طول می‌کشید این سجده‌ها! وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می‌شد، غاده تحمل نمی‌آورد می‌گفت: بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی. و مصطفی جواب می‌داد: تاجر اگر از سرمایه‌اش را خرج کند بالاخره ورشکست می‌شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می‌شویم.
 
اما او که خیلی شب‌ها از گریه‌های مصطفی بیدار می‌شد، کوتاه نمی‌آمد می‌گفت: اگر این‌ها که این قدر از شما می‌ترسند بفه‌مند این طور گریه می‌کنید، مگر شما چه مصیبتی دارید؟ چه گناهی کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک توفیق است. آن وقت گریه مصطفی هق هق می‌شد، می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده اورا شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار او است. نگاهش کرد. گفت: یعنی فردا که بروی دیگر تورا نمی‌بینیم؟ مصطفی گفت: نه! غاده در صورت او دقیق شد و بعد چشم‌هایش را بست. گفت: باید یاد بگیرم، تمرین کنم، چطور صورتت را با چشم بسته ببینم.

شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب واقعا چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت وبه من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی. و بعد یکدفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یکدفعه خاموش شد انگار سوخت من فکر کردم: یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود. نور نمی‌دهد، تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می‌کرد امروز ظهر شهید می‌شود. مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و‌‌ همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می‌کردم: می‌خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی‌گذاشتند.
 
فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چکار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. باهم کار می‌کردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم، خُب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو وشلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از اینکه مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود.
 
او عصبانی شد گفت: چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست! می‌گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود. هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم: برو بردار که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می‌بینی اینطور نیست، تو داری تخیل می‌کنی. گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت: نه! نه!

بعد بچه‌ها آمدند که ما ببرند بیمارستان. گفتند: دکتر زخمی شده. من بیمارستان را می‌شناختم، آنجا کار می‌کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه. خودم می‌دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه شده بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند، نکند. اورا بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسد‌ها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد دراین سرزمین به خلوص.

وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگی‌اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او. شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. احساس می‌کردم مصطفی دیگر نمی‌تواند تحمل کند دوری خدارا. آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند ونگذاشتند پیش او بمانم. نمی‌دانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می‌برند. در لبنان اگر کسی از دنیا می‌رفت می‌آوردند خانه‌اش، همه دورش قرآن می‌خوانند، عطر می‌زنند.
 
 برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه. خیلی فریاد می‌زدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی‌کرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بدبود. خیلی گریه می‌کردم صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت‌تر بود. چون با همین هواپیمای c-۱۳۰ بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبان‌ها اورا صدا می‌کردند که «بیا با ما بنشین.» ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند. خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می‌رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می‌کردند.
 
وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه می‌گفتم، مصطفی کو؟ هیچ کس نمی‌گفت. فریاد می‌زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی‌تابی می‌کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می‌دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کار‌ها را می‌کنید؟ و گریه می‌کردم. گفتند: می‌رویم اورا می‌آوریم. گفتم اگر شما نمی‌آورید خودم می‌روم سردخانه نزدیکش وبرای وداع تا صبح می‌نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچه گیش، غسلش داده بودند، و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با اوحرف زدم. خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی. تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعاً تمام شد. در مراسم آدم گم است، نمی‌فهمد.

مصطفی به روایت غاده - 6
همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیرزمین افتاد، دردی قلبش را فشرد، زانو‌هایش تا شد. زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، پشتم شکست. و به دیوار تکیه داد. نگاهش روی همه چیز چرخید، این دوسال چطور گذشت؟ از این در چقدر به خوشحالی وارد می‌شد به شوق دیدن مصطفی، حضور مصطفی، و این جوانک‌های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چطور گردن راست می‌کردند به نشانه احترام؛ زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه‌اش را قطع کرده بودند. یاد لبنان افتاد و آن فال حافظ.

آن وقت‌ها او اصلاً فارسی بلد نبود. نمی‌فهمید امام موسی و مصطفی با هم چی می‌خوانند؟ امام موسی خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش فال گرفت. که:

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناول‌ها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها.

وقتی بعد از شهادت مصطفی از آن خانه آمدم بیرون، چون مال دولت بود، هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم. حتی پول نداشتم خرج کنم. چون در ایران رسم است فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم. در لبنان این طور نیست. خودم می‌فهمیدم که مردم رحم می‌کنند، می‌گویند این خارجی است، آداب ما نمی‌فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم. اما کجا؟ کمی خانه مادر جان بودم، دوستان بودند. هرشب را یک جا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی. شبهای سختی را می‌گذراندم. لبنان شلوغ بود. خانه‌مان بمباران شده بود و خانواده‌ام رفته بودند خارج. از همه سخت‌تر روزهای جمعه بود. هر کس می‌خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می‌رفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس می‌کردم دل شکسته‌ام، دردم زیاد، و به مصطفی می‌گفتم: تو به من ظلم کردی.

از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا بروم؟ شش ماه این طور بود، تا امام فهمیدند این جریان را. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. «جاهد» یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند.

به خاطر این چیز‌ها احساس می‌کردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم. بعد که فکر می‌کردم، می‌دیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسان‌ها. من و یادم هست یک بار که از ایران می‌آمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام «غاده چمران» بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!

وگاهی فکر می‌کرد به همین خاطر خدا بیشتر از همه، از او حساب می‌کشد، چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام. همیشه به مصطفی می‌گفت: توحضرت علی نیستی. کسی نمی‌تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. و مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خورده‌اش باز می‌شد و چشم‌هایش نم دار، می‌گفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را می‌بندید. راه باز است. پیامبر می‌گوید هر جا که من پا زدم امتم می‌تواند، هر کس به اندازه سعه‌اش.

همه جا مصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش در بیاورید. به مصطفی می‌گفتم: من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند. مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش.
 
از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آن‌ها را شکستیم. می‌گفت: این‌ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می‌آورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمی‌خواهم عوض شود.
 
 ولی من مثل هر زنی دوست داشتم یک زندگی داشته باشم. در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. می‌گفتم: بالاخره باید چیزی برای خودمان داشته باشیم. شما می‌گوئید (مستضعف)، مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم.‌‌ همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدم‌ها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می‌خوابید. زندگی معمولی که هر زن وشوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی.

در این دنیا نبود، اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می‌دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی‌تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساخته‌اند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی‌دانست که مصطفی چه می‌خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمه‌ای ساخته‌اند. می‌دانست در تهران هم یکی از خیابان‌های آباد وزیبا را به اسم مصطفی کرده‌اند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال می‌شد ولی‌ای کاش باطن شهر هم این طور بود.‌گاه آدم‌هایی را در این خیابان‌ها می‌دید که دلش می‌شکست. می‌ترسید، می‌ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام.

اینکه خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر می‌کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می‌کردند این دلم را خشک می‌کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می‌کند؟ هرگز! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا.

مصطفی کسی نیست که مجسمه‌اش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است. در فطرت آدم‌ها، در قلب آن‌ها است. آدم‌ها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می‌کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه می‌گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب. زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی‌آمد. به مصطفی می‌گفتم: اگر می‌دانستم انقلاب پیروز می‌شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی‌دانم قبول می‌کردم این ازدواج را یا نه. اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه‌ام را به نام «غاده چمران» گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می‌کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می‌سوختم بیرون کشید.

می‌شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم، در آمریکا، مثل خواهران و برادر‌هایم.‌گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می‌رفتم لبنان به من می‌خندیدند، می‌گفتند: ایرانی‌ها هم صف ایستاده‌اند برای گیرین کارت، تو که تابعیت داری چرا از دست می‌دهی؟ به آن‌ها گفتم: بزرگ‌ترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته‌ام. با همه وجودم این نعمت را احساس می‌کنم و اگر همه عمرم را، چه گذشته چه مانده، در سجده گذاشتم نمی‌توانم شکر خدارا بکنم. با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا، از مجاز به حقیقت و از خدا می‌خواهم که متوقف نشوم در مصطفی، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:

 «خدایا! من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تن‌هایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالا‌تر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه. می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی‌‌‌نهایت.»

منبع: پايگاه اطلاع رساني فرهنگ ايثار و شهادت


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:19 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |

1) نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند ؟ می گویم « مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم . برای من ناراحته .» کی باور می کند؟
 
2) ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق. 
 
3) شب های جمعه من را می برد مسجد ارک. با دوچرخه می برد. یک گوشه می نشست و سخن رانی گوش می داد. من می رفتم دوچرخه سواری.
 
4) پدرمان جوراب بافی داشت. چرخ جوراب بافیش یک قطعه داشت که زود خراب می شد و کار می خوابید. عباس قطعه را باز کرد و یکی از رویش ساخت. مصطفی هم خوشش آمد و یکی ساخت. افتادن به تولید انبوه یک کارخانه کوچک درست کردند. پدر دیگر به جای جوراب،لوازم یدکی چرخ جوراب بافی می فروخت.
 
5) مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند. خواستش و به ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی که مدیر آن جاست صحبت کند. البرز دبیرستان خوبی بود،ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت « پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.» 
 
6) تومار بزرگ درست کرد و بالایش درشت نوشت:« صنعت نفت در سرتاسر کشور باید ملی شود» گذاشتش کنار مغازه ی بابا مردم می آمدند و امضا می کردند.
 
7) سال دوم یک استاد داشتیم که گیرداده بود همه باید کراوات بزنند. سرامتحان ، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده ، بالاترین نمره .
 
8) درس ترمودینامیک ما با یک استاد سخت گیر بود. آخر ترم نمره ش از امتحان شد هفده و نیم و از جزوه چهار . همان جزوه را بعدا چاپ کردند. در مقدمه اش نوشته بود «این کتاب در حقیقت جزوه ی مصطفی چمران است در درس ترمودینامیک.»
 
9) یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند. همه از کمونیست ها می ترسیدند.
 
10) بورس گرفت . رفت آمریکا. بعد از مدت کمی شروع کرد به کارهای سیاسی مذهبی. خبر کارهایش به ایران می رسید. از ساواک پدر را خواستندو به ش گفتند « ماترمی چهارصد دلار به پسرت پول نمی دهیم که برود علیه ما مبازه کند.» پدر گفت «مصطفی عاقل و رشیده . من نمی توانم در زندگیش دخالت کنم» بورسیه اش را قطع کردند. فکر می کردند دیگر نمی تواند درس بخواند، برمی گردد.
 
11) می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم . به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم . درست قبل از انتخابات ، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
 
12) چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمی داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته ای، ولی اگر بروی ، آزمایشگاه نیروی بزرگی از دست میدهد. » خودش می خندید. می گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پیش خودش که من هم بمانم»
 
13) بعد از کشتار پانزده خرداد نشست و حسابی فکر کرد. به این نتیجه رسید که مبارزه ی پارلمانی به نتیجه نمی رسد و باید برود سلاح دست بگیرد. بجنگد.
 
14) باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم .نمی دانستیم چه کار می شود کرد. بدمان نمی آمد برگردیم، برویم دانشکده ی فنی ، تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم .آنجا یک سکان دارهست. » و رفت لبنان.
 
15) ماعضو انجمن اسلامی دانشگاه بودیم. خبر شدیم در لبنان سمیناری درباره شیعیان برگزار کرده اند. پِیش را گرفتیم تا فهمیدیم آدمی به اسم چمران این کار را کرده است. یک چمران هم می شناختیم که می گفتمد انجمن اسلامی مارا راه انداخته. فهمیدیم این دو نفر یکی اند. آمریکا را ول کردیم و رفتیم لبنان.
 
16) کلاس عرفان گذاشته بود. روزی یک ساعت . همه را جمع می کرد و مثنوی معنوی می خواند و برایشان به عربی ترجمه می کرد. عربی بلد نبودم ، اما هرجور بود خودم را می رساندم به کلاس . حرف زدنش را خیلی دوست داشتم.
 
17) چپی ها می گفتند «جاسوس آمریکاست. برای ناسا کار می کند.» راستی ها می گفتند « کمونیسته. » هردو برای کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کنند. یک کمی آن طرف تر دنیا، استادی سرکلاس می گفت « من دانشجویی داشتم که همین اخیرا روی فیزیک پلاسما کار می کرد.»
 
18) اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی کلمه های عربی را درست نمی گفت. یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود . همه ی بچه ها همان جور غلط می گفتند. می دانستند و غلط می گفتند. امام موس می گفت «دکتر چمران یک عربی جدیدی توی این مدرسه درست کرد.»
 
19) بعضی شب ها که کاش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.
 
20) اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
 
21) چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.
 
22) ماهی یک بار ، بچه های مدرسه جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. دکتر می گفت « هم شهر تمیز می شود، هم غرور بچه ها می ریزد.» 
 
23) جنوب لبنان به اسم دکتر مصطفی می شناختندش . می گفتند « دکتر مصطفی چشم ماست ، دکتر مصطفی قلب ماست.»
 
24) من نفر دومی بودم که تنها گیرش آوردم . تنها راه می رفت؛بدون اسلحه . گفتم «من پول گرفته م که تو رو بکشم . » چیزی نگفت. گفتم « شنیدی ؟» . گفت « آر ه . » دروغ می گفت . اصلا حواسش به من نبود. اگر مجبور نبودم فرار کنم ، می ماندم ببینم این یارو ایرانیه چه جور آدمی است.
 
25) دکتر شعرها را می خواند و یاد دعای ائمه می افتاد . می خواست نویسنده اش را ببیند. غاده دعا زیاد بلد بود. پیغام دادند که دکتر مصطفی مدیر مدرسه ی جبل عامل می خواهد ببیندم ، تعجب کردم . رفتم . یک اتاق ساده و یک مرد خوش اخلاق . وقتی که دیگر آشنا شدیم ، فهمیدم دعاهایی که من می خوانم ، در زندگی معمولی او وجود دارد.
 
26) گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟
 
27) وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است.
 
28) به پسر ها می گفت شیعیان حسین، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود، و یه دشمن که می خواستیم پدرش را در بیاوریم.
 
29) به این فکر افتاده بودم بیایم ایران. دکتر یک طرح نظامی دقیق درست کرد. مهمات و تجهیزات را آماده کردم . یک هواپیما لازم داشتیم که قرار شد از سوریه بگیریم . دوروز مانده به آمدنمان ، خبر رسید انقلاب پیروز شده. 
 
30) گفته بود « مصطفی!من از تو هیچ انتظاری ندارم الا این که خدا را فراموش نکنی.» بیست و دو سال پیش گفته بود؛ همان وقت که از ایران آمدم . چه قدر دلم می خواهد به ش بگویم یک لحظه هم خدا را فراموش نکردم.
 
31) آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش . ازش حساب می بردم . یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته ، دارد ظرف می شوید. با دخترم رفته بودم . بعد از این که ظرف هارا شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.
 
32) وقتی دید چمران جلویش ایستاده ، خشکش زد. دستش آمد پائین و عقب عقب رفت. بقیه هم رفتند. دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ برچمران » آمده بود بیرون رفته بود ایستاده بود جلویشان. شاید شرم کردند، شاید هم ترسیدند و رفتند.
 
33) ما سه نفر بودیم ، با دکتر چهار نفر. آن ها تقریبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بی راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بودیم دانشگاه سخن رانی. از درپشتی سالن آمدیم بیرون . دنبالمان می آمدند. به دکتر گفتیم « اجازه بده ادبشان کنیم . » . گفت « عزیز ، خدا این هارا زده .» دکتر را که سوار ماشین کردیم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتیم آوردیم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهمیده بود . آمد توی اتاق . حسابی دعوامان کرد. نرسیده برگشتیم و رساندیمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات.
 
34) وقتی جنگ شروع شد به فکر افتاد برود جبهه . نه توی مجلس بند می شد نه وزارت خانه . رفت پیش امام . گفت « باید نامنظم با دشمن بجنگیم تا هم نیروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پیش بیاید. » برگشت و همه را جمع کرد. گفت « آماده شوید همین روزها راه می افتیم » . پرسیدیم «امام؟» گفت «دعامان کردند.»
 
35) دنبال یک نفر می گشتیم که بتواند نیروهای جوان را سازمان دهی کند، که سر و کله چمران پیدا شد. قبول کرد . آمد ایلام . یک جلسه ی آشنایی گذاشتیم و همه چیز را سپردیم دست خودش . همان روز ، بعد از نماز شروع کرد. اول تیراندازی و پرتاب نارنجک را آموزش داد، بعد خنثا کردن مین .صبح فردا زندگی در شرایط سخت شروع شده بود.
 
36) حدود یک ماه برنامه اش این بود؛ صبح تا شب سپاه و برنامه ریزی، شب ها شکار تانک . بعد از ظهرها ، اگر کاری پیش نمی آمد، یک ساعتی می خوابید.
 
37) تلفنی به م گفتند « یه مشت لات و لوت اومده ن ، می گن می خوایم بریم ستاد جنگ های نامنظم . » رفتم و دیدم .ردشان کردم . چند روز بعد ، اهواز ، با موتورسیکلت ایستاده بودند کنار خیابان . یکیشان گفت « آقای دکتر خودشون گفتن بیاین . » می پریدند؛ از روی گودال ، رود ، سنگر . آرپی جی زن ها را سوار می کردند ترک موتور، می پریدند. نصف بیش ترشان همان وقت ها شهید شدند.
 
38) از در آمد تو . گفت « لباسای نظامی من کجاست ؟ لباسامو بیارین .» رفت توی اتاقش ، ولی نماند. راه افتاده بود دور اتاق . شده بود مثل وقتی که تمرین رزم تن به تن می داد.ذوق زده بود . بالاخره صبح شد و رفت . فکر کردیم برگردد، آرام می شود. چه آرام شدنی! تا نقشه ی عملایت را کامل کند. نیروها را بفرستد منطقه ، نه خواب داشت نه خوراک . می گفت « امام فرموده ن خودتون رو برسونید کردستان. » سریک هفته ، یک هواپیما نیرو جمع کرده بود.
 
39) اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر. دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر.
 
40) مانده بودیم وسط نیروهای ضد انقلاب . نه جنگ کردن بلد بودیم، نه اسلحه داشتیم . دکتر سر شب رفت شناسایی. کسی از جاش جم نخورد تا دکتر برگشت. دم اذان بود.وضو که می گرفت ، ازم پرسید « عزیزجان چه خبر؟ کسی چیزیش نشده ؟»
 
41) سر سفره ، سرهنگ گفت « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین. » شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد. اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند.
 
42) اولین عملیاتمان بود. سرجمع می شدیم شصت هفتاد نفر . یعنی همه بچه های جنگ های نامنظم . رفتیم جلو و سنگر گرفتیم .طبق نقشه . بعد فرمان آتش رسید. درگیر شدیم . دوساعت نشده دشمن دورمان زد. نمی دانستیم در عملیات کلاسیک ، وقتی دشمن دارد محاصره می کند باید چه کار کرد. شانس آوردیم که دکتر به موقع رسید.
 
43) خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیرو ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید پایین و داد زد« ستون رو به جلو .» راه افتاد .چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم « پس ما چه کارکنیم ؟» . دکتر از همان جا گفت « هر کی می خواد کشته نشه ، با ما بیاد.» تیر و ترکش می آمد ، مثل باران. فرق آن جا و این جا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود. 
 
44) تشییع آیت الله طالقانی بود. من و چند تا از مسئولین توی غسال خانه بودیم . در را بسته بودند که جمعیت نیاید تو. دربان آمد ، گفت « یکی آمده ، می گه چمرانم . چه کار کنم ؟» با خودم گفتم « امکان ندارد. » رفتیم دم در . خودش بود لاغر لاغر . کردستان شلوغ بود آن روزها . 
 
45) گفت « سیزده روزه زن و بچه شون رو گذاشته ن و اومده ن این جا ، حقوق هم نگرفته ن . من اصلا متوجه نبودم .» سرش را گذاشته بود روی دیوار و گریه می کرد. کلاه سبزها را می گفت. چند دقیقه پیش ، یکیشان آمده بود پیش دکتر و گفته بود« چون ما بی خبر آمده ایم ، اگر اجازه بدهید، چند تا از بچه ها بروند، هم خبر بدهند ، هم حقوق های ما را بگیرند». گفتم « شما برای همین ناراحتید؟»
 
46) کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان. بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیش تر شبیه دکتر بشوند. بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف، بچه هارا از روی همین چیز ها می شد پیدا کرد. یا مثلا از این که وقتی روی خاک ریز راه می روند نه دولا می شوند، نه سرشان را می دزدند. ته نگاهشان را هم بگیری، یک جایی آن دوردست ها گم می شود.
 
47) ایستاده بود زیر درخت. خبرآمده بود قرار است شب حمله کنند. آمدم بپرسم چه کار کنیم . زل زده بود به یک شاخه ی خالی.گفتم « دکتر ، بچه ها می گن دشمن آماده باش داده.» حتی برنگشت . گفت «عزیز بیا ببین چه قدر زیباست. » بعد همان طور که چشمش به برگ بود ، گفت « گفتی کِی قراره حمله کنند؟».
 
48) – دکتر نیست . همه پادگان را گشتیم ، نبود. شایعه شد دکتر را دزدیده اند . نارنجک و اسلحه برداشتیم رفتیم شهر. سرظهر توی مسجد پیدایش کردیم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سنی ها. فرمان ده پادگان از عصبانیت نمی توانست چیزی بگوید . پنج ماه می شد که ارتش درهای پادگان را روی خودش قفل کرده بود، برای حفظ امنیت.
 
49) شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.
 
50) تانک دشمن سرش را انداخته پایین ، می آید جلو. نه آرپی جی هست، نه آرپی جی زن . یک نفر دولا دولا خودش را می رساند به تانک ، می پرد بالا ، یک نارنجک می اندازد توی تانک ، برمی گردد. دکتر خوش حال است. یادشان به خیر ؛ پنج نفر بودند. دیگر با دست خالی هم تانک می زدند.
 
51) موقع غذا سرو کله عرب ها پیدا می شد ؛ کاسه و قابلمه به دست ، منتظر . دکتر گفته بود « اول به آنها بدهید ، بعد به ما. ما رزمنده ایم ، عادت داریم . رزمنده باید بتواند دو سه روز دوام بیاورد.»
 
52) وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت «دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. » بعد خودش پیداش شد، با کلی شمع . توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی اروند.عراقی ها فکر کرده بودند غواص است ، تا صبح آتش می ریختند. 
 
 
 
 
 
53) گفتم «دکتر جان ، جلسه رو می ذاریم همین جا، فقط هواش خیلی گرمه . این پنکه هم جواب نمی ده . ما صد ، صد و پنجاه تا کولر اطراف ستاد داریم ، اگه یکیش را بذاریم این اتاق ...» .گفت « ببین اگه می شه برای همه ی سنگرا کولر بذارید، بسم ا... آخریش هم اتاق من.»
 
54) بلند گفت « نه عزیز جان ، نه . عقب نشینی نه . اگر قرار باشد یک جایی بایستیم و بمیریم ، همین جا می مانیم و می میریم .» کسی نمرد . وقتی برگشتیم ، یک نفر دستش ترکش خورده بود، یک نفر هم دوتا آرپی جی غنیمت برداشته بود.
 
55) سر کلاس درس نظامی می گفت« اگر می خواهی به یک ارتش حمله کنی، باید سه برابر تانک داشته باشی.» صدایم کرد و گفت « عزیز ، برو یه رگبار ببند اون جا وبیا . » رفتم ، دیدم یک دنیا تانک خوابیده . صدا می کردم ، می بستندم به گلوله . رگبار بستم و آمدم. می گفت « عزیز رگبار که می بندی، طرف عصبی می شه و کسی که عصبی بشه ، نمی تونه بجنگه .»
 
56) تا آن وقت آرپی جی ندیده بودم . دکتر آرپی جی زدن به م یاد داد، خودش.
 
57) ماکت هایم را کار گذاشتم . بد نشده بود. از دور به نظر می رسید موشک تاو است. عراقی ها تادیدند، به ش شلیک کردند، تا یکی دو ساعت بعد که فهمیدند قلابی است و بی خیال شدند. فکر این جایش را نمی کردند که من جای ماکت را با موشک واقعی عوض کنم . تا دیدمش گفتم « دکتر جان ، نقشه مان گرفت. هشت تا تانک زدیم.»
 
58) از اهواز راه افتادیم ؛ دوتا لندرور . قبل از سه راهی ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد.و آمد تو ، ولی به کسی نخورد. همه پریدیم پایین ، سنگر بگیریم . دکتر آخر از همه آمد. یک گل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش . گفت «کنار جاده دیدمش . خوشگله ؟»
 
59) بیست و شش تا موشک ِ خراب برگردانده بودند مقر. دکتر گفت «بگیرمشان ، اگر شد استفاده کنیم .»گرفتیم ، درست کردشان ، استفاده کردیم؛ هر بیست و شش تایش.
 
60) تا از هلیکوپتر پیاده شدیم ، من ترکش خوردم . دکتر برم گرداند توی هلی کوپتر و دستور داد برگردیم عقب.وقتی رسیدیم، هوا تاریک شده بود. دکتر مانده بود وسط دشمن. خلبان نمی توانست پرواز کند. تماس گرفتم تهران ، خواستم چند تا فانتوم بفرستند، منطقه را بمباران کنند.خدا خدا می کردم دکتر طوریش نشود.
 
61) از خط که برگشتیم . مرخصی رد کردم و یک راست آمدم خانه . دل توی دلم نبود. قبل از عملیات که زنگ زده بودم ، دخترم مریض بود. حالش را پرسیدم ، خوب بود. زنم گفت « یک خانم عرب آمد دم در . گفت بچه را بردار برویم دکتر . دوا ها را هم خودش گرفت.»
 
62) بلبل لاکردار معلوم نبود چه طور رفته آنجا . به هزار بدبختی رادیاتور را باز کردیم که سالم بیاوریمش بیرون. دکتر این پا وآن پا می کرد تا بالاخره توانست دستش را ببرد لای پره ها و بکشدش بیرون . نگهش داشت تا حالش جا بیاید. می خواند. قشنگ می خواند.
 
63) گفتم « دکتر، شما هرچی دستور می دی، هرچی سفارش می کنی، جلوی شما می گن چشم ، بعد هم انگار نه انگار . هنوز تسویه ی مارو نداده ن . ستاد رفته زیر سؤال . می گن شما سلاح گم کرده ین ...» همان قدر که من عصبانی بودم ، او آرام بود. گفت « عزیز جان ، دل خور نباش . زمانه ی نابه سامانیه . مگه نمی گفتن چمران تل زعتر را لو داده ؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده . دل خور نشو عزیز.»
 
64) هر هفته می آمد ، یا حداکثر ده روز یک بار. از اول خط سنگر به سنگر می رفت. بچه ها را بغل می کرد و می بوسید. دیگر عادت کرده بودیم.یک هفته که می گذشت ، دلمان حسابی تنگ می شد.
 
65) آب کارون را منحرف کرده بود توی منطقه . باتلاق شده بود چه باتلاقی . عراقی ها نمی توانستند بیایند جلو. هر بار همه که سد می زدند، یکی دوتا از بچه ها می رفتند و می فرستادندش هوا.
 
66) فکر می کردم بدنش مقاوم است که در آن هوای گرم اصلا آب نمی خورد. بعد از اذان ، وقتی دیدیم چه طوری آب می خورد، فهمیدیم چه قدر تشنه بوده .
 
67) برای نماز که می ایستاد ، شانه هایش را باز می کرد و سینه ش را می داد جلو. یک بار به ش گفتم « چرا سر نماز این طورمی کنی؟ » گفت « وقتی نماز می خوانی مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای. پس باید خبردار بایستی و سینه ت صاف باشد.»با خودم می خندیدم که دکتر فکر می کند خدا هم تیمسار است.
 
68) گیر کرده بودیم زیر آتش . یک آن بلند شدیم که فرار کنیم ، دکتر رفت و من جا ماندم . فرصت بعدی سرم را بلند کردم ، دیدم دارد به سمت من می آید و یک موشک به سمت او . خواستم داد بزنم ، صدا در گلویم ماند. فکر کردم موشک نصفش کرده . خاک که نشست ، دیدم کجا پرت شده . سالم بود . با هم فرار کردیم.
 
69) از فرمان دهی دستور دادند « پل را بزنید .» همه ی بچه ها جمع شدند، چند گروه داوطلب. دکتر به هیچ کدام اجازه نداد بروند . می گفت « پل زیر دید مستقیم است.» صبحی خبر آوردند پل دیگر نیست. رفتیم آن جا . واقعا نبود. گزارش دادند دکتر و گروهش دیشب از کنار رود برمی گشتند می خندیدند .و برمی گشتند .
 
70) اصل ایده بود اصلا . لوله را دو تا سوراخ می گرد و می گفت « میخ بذارید این جا ، می شه خمپاره » . می شد.
 
71) ناهار اشرافی داشتیم ؛ ماست. سفره را انداخته و نینداخته ، دکتر رسید. دعوتش کردیم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .یکی می پرسید « این وزیر دفاع که گفتن قراره بیاد سرکشی ، چی شد پس؟»
 
72) یک بند داد می زدم . گریه می کردم . کنترل خودم را از دست داده بودم . همه هم نگران اسلحه ای بودند که دستم بود. دکتر رسید و یک کشیده ی محکم زد زیر گوشم .فکر کنم تنها کشیده ای بود که توی عمرش به کسی زده بود.
 
73) دکتر آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند دستور از بنی صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه . آن جا هم همان آش و همان کاسه . طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده . فقط می شنید که « من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم ؟» رو کرد به من ، گفت « برو آن جا آرپی جی بگیر . ندادند به زور بگیر برو عزیز جان.»
 
74) نگاه می کرد به چشم هات و تو می شنیدی که حالا دیگر ما دوستیم، برادریم ، با هم کار می کنیم .با چشم هاش ، صیغه ی برادری می خواند.
 
75) گفت «سید، می ری رو جاده ؟» گفتم « اگر شما امر کنید ، می رم . » جلو را نشان داد و گفت « یک کوچه آن جاست ، هفت کیلومتری . آن جا پناه بگیر ببینم چه می شود.» جاده توی تیررس بود . کلاه کاسکت را بالا می آوردی ، می زدند. سوار شدیم و رفتیم. گلوله می آمد . زیاد هم می آمد. تیز می رفتیم و صلوات می فرستادیم. کوچه سر جایش بود آمدیم پایین و نشستیم ، گریه کردیم .دکتر بی سیم زد « شروع کنید» شروع کردیم . یک ، دو ، سه ... چهار دهمی تانک فرمان دهی بود . موشکمان تمام شد. صبر کردیم بقیه برسند. 
 
76) تصمیم گرفتم بروم پیشش ، توی چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من می خوام برگردم .» مگر می شد؟ یک هفته فکر کردم ، تمرین کردم . فایده نداشت . مثل همیشه ، وقتی می رفتم و سلام می کردم ، انگار که بداند ماجرا چیست ، می گفت « علیک السلام »و ساکت می ماند. دیگر نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. لبخند می زد و می گفت «سید ، دو رکعت نماز بخوان درست می شه.»
 
77) لاک پشته به موقع رسید، با یک قابلمه خشاب.می دانستم کار دکتر است، نمی دانستم چه طور به ش فهمانده بود بیاید پیش من.
 
78) بالاخره برگشتند، هشتاد و هشت نفر از نود نفر. قبل از ظهر بی سیم زدند که «محاصره شدیم.» دکتر به حسن نگاه کرد . حسن با همان نگاه گفت «چشم.» سرشب رسیدند آنجا . حسن چند نفر را فرستاد برای سازمان دهی ، خودش و بقیه هم سنگر گرفتند و شروع کردند راه باز کردن .عراقی ها هم هرچه آتش داشتند می ریختند سرشان.نصفه شب دوباره بی سیم زدند. صدای بی سیم چی می لرزید «دکتر! حسن شهید شده ، بقیه هم همه شهید شده ن . چه کار کنیم ؟»دکتر گفت «حسن چهارده تا جون داره ، هنوز چهارتاش مونده .» بالاخره راه را باز کردند و همه برگشتند. دکتر منتظرش بود. منتظر همه شان بود.
 
79) کارمان همین بود؛ هرکدام یک نی بلند گرفته بودیم دستمان و موشک که می آمد، با نی می زدیم به سیمش. بعدا برای هر کس تعریف می کردیم ، خیال می کرد شوخی می کنیم . انگار فقط دکتر بلد بود چه طور موشک کنترل شونده را منحرف کند.
 
80) بولدوزرهای عراقی کانال می کندند. چند تا تانک مانده بوبدند پشتیبانی. دکتر به م گفت «عزیز، بشمار این تانک ها را .»گفتم «دوربین ندارم . یه آرپی جی دارم که دوربین داره . گفت « با همون دوربین آرپی جیت شمار.» تا بشمارم رفته بود. جلوتر ، یک عراقی ستون پنجمی گرفتیم و با خودمان بردیم . رسیدیم پشت تانک ها، وسط دشمن. بی سر و صدا چهار تا تانک را فرستادیم هوا و برگشتیم.
 
81) وقتی دکتر تیر خورد ، همه ی بچه ها آمدنددیدنش. باور نمی کردند. می گفتند دکتر رویین تن است. تصرف دارد روی گلوله ها. مسیرشان را عوض می کند. از این حرف ها . دکتر وقتی شنید ، خیلی خندید.
 
82) وقتی پیغامش رسید، هرچه مهمات بود برداشتم و آمدم. چشمم که به چشمش می افتاد، خجالت می کشیدم. بغلم کرد و اشکش سرازیر شد. اول نفهمیدم اشک شوق است، یا ناراحتی. گفت «بچه ها دارند تلف می شوند، ما شده ایم وجه المناقشه ی سیاسیون.»با هم مهمات را بین نیروها تقسیم کردیم.
 
83) گفت« ببین فلانی، من هم توی انگلیس دوره دیده م ، هم توی آمریکا، هم توی اسرائیل. خیلی جنگیده م . فرمان ده زیاد دیده م. دکتر چمران اولین فرماندهیه که موقع جنگیدن جلوی نیروهاست و موقع غدا خوردن عقب صف.»
 
84) گفتم «شما حالتون خوش نیست. مریض شده ین.»گفت «نه ، خوبم. » گفتم « تب ولرز کرده ین؟» سرش را انداخت پایین. گفت « نه عزیز، گرسنه م . » دو روز چیزی نخورده بود. همه جا را دنبال غذا گشتم ؛ هیچی نبود، هیچی . یعنی یک ذره خرما یا قند هم نبود. رفتم پیش خانمش. گفتم « این جا چیزی پیدانمی شود، بگذارید برویم داخل شهر.»گفت «نه.» قایم شده بودم توی انبار. بغض کرده بودم و از گونی نان خشک ها، جاهایی که کپک نداشت می شکستم و می گذاشتم توی سینی. گریه ام بند نمی آمد.
 
85) دستور این بود؛ یک تراورس، یک موتور برق و دو عدد لامپ. یک الاغ را با این ها مجهز می کردیم و می فرستادیم پشت تپه . باید آتش تهیه شان را می دیدی . فکر می کردیم اگر با این همه مهمات بهمان حمله می کردند، چه کار می کردیم.آن ها هم لابد به این فکر می کردند که این تانک ها از کجا پیدایشان شده است.
 
86) می گفتند « چمران همیشه توی محاصره است.» راست می گفتند. منتها دشمن مارا محاصره نمی کرد. دکتر نقشه ای می ریخت. می رفتیم وسط محاصره ، محاصره را می شکستیم و می آمدیم بیرون.
 
87) سوسنگرد را ما آزاد کردیم . یعنی راستش خدا آزاد کرد؛ ما هم بودیم، دکتر هم بود، ارتشی ها هم به موقع آمدند ، آن ها هم بودند. نقشه را دکتر کشیده بود. ما از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم . بعد دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب . قصدشان این بودکه تانک هارا دنبال خودشان بکشانند، موفق شدند.نیم ساعت بعد یک پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی . رویش دست خط و امضای دکتر بود. تیمسار یادداشت را که خواند دستور داد وارد عمل شوند. سوسنگردرا همان خدا آزاد کرد.
 
88) مریض شده بود بدجور . گفتم «دکتر چرا نمی ری تهران؟دوایی،دکتری؟» گفت « عزیز جان ، نفس این بچه ها خوبم می کند.»
 
89) به خانمِ دکتر می گفتم « زن نباید بعد از غروب پاشو از خونه بذاره بیرون.» او هم نمی رفت. یک روز از دکتر پرسید «شما اجازه نمی دهید بروم بیرون؟» دکتر گفت « چرا ، من راضیم.»بازهم من نمی گذاشتم برود.
 
90) چهل نفر می خواستندکه بروند پشت تپه ها ، نگذارند دشمن نیروها را دور بزند. گفته بودند ممکن است برگشتی نباشد. چهل و هفت نفر داوطلب شدند، با من چهل و هشت نفر. مانده بودیم توی اتوبوس منتظرکه نفربر بیاید. نیامد.زیاد صبرکردیم، خبری نشد . تلفن کردم به دکتر. خندید. خیلی خندید. گفت « کجایی تو؟ من فکرکردم رفتی بهشت . زود برگرد.» اتوبوس اشتباه رفته بود. عراق هم منطقه را زده بود، با همه ی نیروهایش.
 
91) پل زده بودیم ، با تیوب کامیون. دکتر آمد و با جیپ از روی پلمان رد شد.و بعد برگشت و بچه ها را یکی یکی بوسید. شصت و پنج نفر بودیم یا شصت و هفت تا، درست خاطرم نیست.
 
92) با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس می رفت ، نه شورای عالی دفاع . یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود گفت « به دکتر بگو بیا تهران.» گفتم « عهد کرده با خودش ، نمی آد.» گفت « نه ، بگو بیاد. امام دلش برای دکتر تنگ شده . » به ش گفتم . گفت « چشم. همین فردا می ریم.»
 
93) از پیش امام که برگشت گفت « عزیز برو ببین هواپیما هست برای اهواز؟» گفتم « مگر عصری سخن رانی ندارید؟» گفت « دلم برای دهلاویه شور می زنه . » - دهلاویه می ری ؟ - بپر بالا.... همون عقب بشین . از کجا می آی؟ - اهواز ، عزیز جان.
 
94) گفت « رضایت بدهید، من فردا بروم شهید بشم . » گفتم « من چه طور تحمل کنم ؟ » آن قدر برایم حرف زد تا رضایت دادم.
 
95) تا ساعت ده دیگر همه فهمیده بودند رستمی شهید شده. دکتر آماده شده بود برود خط . فرمان ده جدید را انتخاب کرد و راه افتادند. نمی دانم چرا همه ی بچه های ستاد آمدند و ایستادند تا دکتر برود . توی راه یک دفترچه گذاشته بود روی پایش و می نوشت. رسیدیم دهلاویه . بچه ها از خستگی خوابیده بودند. دکتر بیدارشان کرد و با همه روبوسی کرد. همه جمع شدند. سخن رانی کرد. آخر صحبتش گفت« بالاخره خدا رستمی را دوست داشت، برد. اگرما را هم دوست داشته باشد ، می برد.»
 
96) داشت منطقه را برای مقدم پور، فرمان ده جدید ، توضیح می داد. مثل همیشه راست ایستاده بود روی خاک ریز. حدادی هم همراهشان بود. سه نفر بودند؛ سه تا خمپاره رفت طرفشان. اولی پانزده متری . دومی هفت متری وسومی پشت پای دکتر ، روی خاکریز. دیدم هرسه نفرشان افتادند. پریدیم بالای خاک ریز . ترکش خمپاره خورده بود به سینه ی حدادی ، صورت مقدم پور و پشت دکتر. 
 
97) از تهران زنگ زدم اهواز . گفتم « می خوام برگردم. » گفتند « نمی خواد بیایی ، همان جا باش.» خودم را معرفی کردم. یکی از بچه ها گوشی را گرفت . زد زیر گریه . پرسیدم « چی شده ؟» گفت « یتیم شدیم.»
 
98) خانمش آمد ستاد، برای تسویه حساب . حساب چندانی نداشتیم. یک ساک پارچه ای ، تویش یک پیراهن و دوتا زیرپوش .
 
99) یاد آن روزها که می افتم، دلم حسابی تنگ می شود؛ تنگِ تنگ. عکس ها را در می آورم و دوباره چند باره نگاهشان می کنم. صدایش را می شنوم که می گوید « چه خبر؟ چی دارین ؟ تیر ؟ ترکش؟ خمپاره ؟ » بعضی وقت ها هم این دل تنگی ها بغض می شود و می رود جمع می شود ته گلو. هیچ کاریش هم نمی شود کرد. راه می افتم سمت جنوب ، دهلاویه . آن جا می ایستم روبه رویش ، سلام می کنم و سرم را می اندازم پایین ، منتظر که بگوید «چه خبر؟ باز کتونی هاتو زدی زیر بغلت برگردی اهواز؟» تا بغضم حسابی باز شود.
 
100) بعد از دکتر فکر کردم همه چیز تمام شده ، تمام تمام .وصیت نامه اش را که خواندند ، احساس کردم هنوز یک چیزهای کوچکی مانده . یک چیزهاییکه شاید بشود توی جبهه پیدایشان کرد. رفتم وماندگار شدم ؛ به خاطر همان وصیت نامه .


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 16 آبان 1393برچسب:, | 1:17 بعد از ظهر | نویسنده : علی کیان |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس